پاک دلان(قسمت دوم)
نوشته شده توسط : سولماز

به نام خدا

سیاوش چای را خورد و از شرکت خارج شد.سوار تاکسی شد که به خانه برود.موبایلش را در دستش گرفته بود و می خواست به نیما زنگ بزند.نمی دونست بزنه یا نزنه.دل رو زد به دریا و شماره ی نیما رو گرفت.

(بوق بوق)

زود تلفن را قطع کرد.یه فکر بکر به ذهنش رسیده بود.تصمیم گرفت ب خانه شون زنگ بزد.شماره خونشون رو گرفت.پس از چند بوق مادرش گوشی رو برداشت.

-بله...بفرمایید...

سیاوش صداش رو نازک کرد و گفت:الــــو...آقا نیما تشریــــف دارن؟؟!

-شما؟

-مــــــــــــــن یکی از دوستاشم...سونیـــــــــــــــــــــا...

مادر نیما عصبانی شد و گفت:مردم آزار...خجالت نمی کشی!!!...زنگ می زنی مزاحم می شی...شماره تو می دم 110 و پاسگاه...اونور دنیا هم که بری می فرستم دنبالت...تو کی هستی با پسر من کار داری؟!!!هــــــــــــای...نیــما!!! نیما کدوم گوری بیا ببینم...این دختره بی پدر مادر کیه پشت تلفن؟!!!شب بزار بابات بیاد...صد دفعه گفتم غلط زیادی نکن...

مادر نیما مجال نمی داد.آخر سر سیاوش که دید اوضاع خیس خیته تصمیم گرفت خودش رو معرفی کنه.چون یه کم دیگه می گذشت مادر نیما سکته کرده بود.ولی بعد منصرف شد گفت که اگه بگم آبروم می ره.مادرش هم خجالت می کشه.

تلفن رو قطع کرد.خوب خوش حال شده بود.به نظر میومد حسابی تلافی صبح رو در آورده بود.

از تاکسی پیاده شد.به جلوی در خانه شون رسید.می خواست در را با کلید باز کند که نیما زنگ زد.

نیما:الو...عوضی...چی کار کردی؟!بی شور زندگی برام نزاشتی...الان یواشکی با گوشی اومدم دستشویی...زود زنگ بزن بگو تو بودی...زود باش...

سیاوش که خندش گرفته بود با همون صدای نازک گفت:نیمــــــــــــــا...خودت رو ناراحت نکن...فعلا گرسنمه...بعد ناهار تماس بگیر در غیر این صورت رد تماس می کنم...

-:سیاوش خودت رو لوس نکن...زود باش زنگ بزن...

این دفعه با صدای خودش گفت:گفتم که گشنمه بعد از ناهار زنگ می زنم...خداحافظ...

-:الو...الو...

تلفن رو قطع کرد و رفت تو.ا حیاط بزرگشان گذشت و به پله های بزرگ قدیمی رسید.یکی یکی را طی کرد و در خانه را باز کرد و رفت تو.

مامانش گفت:سیاوش...صبح یهو کجا گذاشتی رفتی؟

خواهرش ثریا گفت:خل شده...خل شد رفت...می گن پدر عشق بسوزه واس خاطره همینه...داش من اگه جنبه منبه نرری بیخیل عشق و عاشقی شو...

سیاوش:ثریا...تو کار بزرگ ترا دخالت نکن...

ثریا رفت رو مبل ایستاد و به سمت سیاوش زبون درازی کرد و سیاوش هم پرید که بگیردش که هر دو با هم دویدن.ثریا بدو.سیاوش بدو.مادرشون بلند می گفت:بسته دیگه...نکنین...تازه خونه رو مرتب کردم.شب مهمون داریم.آنها که آنقدر دویده بودند که به طبقه ی بالا رسیدند.سیاوش از اون بالا صدای مادرش را شنید و گفت:کی می خواد بیاد؟!!!

ثریا که لای در بود گفت:مهـــــــــــــــــــناز جونشــــــــــــــون...!

این را گفت و فوری در را بست.سیاوش به در زد و محکم گفت:اگه به دستم نرسی...پوستت رو مثل کیوی پوسیده قلفتی می کنم...

ثریا از پشت در گفت:ییییییی...!!!

سیاوش رفت اتاقش لباسش رو عوض کنه که یکی زنگ در را زد.مادر در را باز کرد و چادرش را سرش کرد و از خانه خارج شد.ثریا از اتاق رفت بیرون و در حالی که دستش را به نرده ها تکیه داده بود خم شد و توی حیاط را تماشا می کرد.اما هر کار کرد بقیه حیاط را ندید که ببیند کی پشت در است.

سیاوش هم از اتاق اومد بیرون و در حال که پایین پله ها را نگاه می کرد گفت:کیه؟!

ثریا گفت:نمی دونم...حتما نذری آوردن...

-:اونوقت به چه مناسبت؟!

-:نمی دونم...

-:برو پایین ببینم کیه؟!

-:هوشـــــــت...چشت رو بچرخون...

سیاوش به دور و برش نگاه کرد ولی ثریا سر جای قبلیش نبود.او در طبقه ی پایین بود.

در رو باز کرد و سرش رو از در برد بیرون و فوری برگشت...یه حالی شده بود...

سیاوش گفت:کی بود؟!

ثریا با استرس گفت:خانوم حمیدیه...

یهو هر دو به چشم هم خیره شدن و خندیدند...

سیاوش با یه حالتی گفت:دم در بده...دعوتشون کن تو!!!...

ثریا:جون داداش گفتم بیاد تو...خودش تقبل نکرد...

-:ئع ئع...عجب دوره زمونه ای شده...جلو چشم آدم تو روز روشن میان دم در آدم خواهر آدم رو می خواستگارند...

-:لامروت بد زمونه ایه آره...برو خدا شکر کن همین جوریش هم اومدن...و گر نه این خواهری که ما داریم حالا حالاها رو دستمون می مونه...

-:یعنی چی؟!!!مگه خواهر ما چشه داش مشتی؟

-:چش نیــــــــــــست...همون چش نیست(چیزیش نیست)ولی هر چی با شه به پا آبجی کوچیکه که نمی رسه...

-:خدا رو شکر که به پای آبجی کوچیکش نرسیده و گرنه دیگه نمی شد تو این خونه زندگی کرد.

-:بیشین بینیم بابا حالللللللل نرریم...

-:خواهر...ثریا جان...درست شو...تو فرزند یه تحصیل کرده ی این مملکتی...چرا این کارا رو می کنی؟یه خورده رو خودت کار کن...من داداش بزرگتم بهت می گم...چارتا دیگه نمی گن می رن ده ت پشت سر می گن...اینقدر کل ننداز...

-:بسی متحول گشتیم برادر...خواهر به فدای برادر...

-:نگو...

مادر وارد خانه شد.

سیاوش بلند گفت:چــــــی شد؟!!!

مادر با خوشحالی گفت:هیچی...کارت دعوت آوردن...یکشنبه نامزدیه مجید پسر آقا حمیدی شونه...

ثریا گفت:ئـــــــــــــــــــــــــــه!!!و در آخر ثریا و سیاوش هر دو ضایع گشتند و هر کس به اتاق خود ورود کرد...

هر دو گرفته رفتن تو اتاقشون...مادرشون گفت:واااااا!چی شد؟!!!

ثریا که آرام آرام از پله ها بالا می رفت گفت:هیچی مادر جان...همه ی نقشه های ثریا و سیاوش نقش بر آب شد.

سیاوش به اتاق خودش رفت و خودش را رو تختش پرت کرد.

مادر با صدای بلند گفت:بچه ها بیان غذا حاضره!!!

سیاوش به دستشویی رفت و دست و صورتش را شست.به آشپزخانه رفت...ثریا و مادرش هر دو مشغول مرتب کردن میز بودند.

-:پس بابا کو؟

-:بابا رفته گل بچینه...(زد زیر خنده)

مادر:رفته با عموت کوه تا شب هم نمیان...من نمی دونم سر پیری این دو تا چه دله خجسته ای دارن.

-:خوبه دیگه...پیرا می رن کوه و ما جوونا باید کز کنیم تو خونه.نزاشتی برم تولد سارینا که...

-:بس کنید و ناهرتان را بخورید لطفا!خواهر و مادر عزیز.

همه مشغول خوردن ناهار شدن.

سیاوش:به به...عجب غذایی...من عاشق لوبیا پلو ام...

ثریا:اتفاقا منم باهاش صحبت کردم گفتم یه قراره خواستگاری بزارین...بالاخره بده دو تا عاشق راست راست راه برن...

مادر:کی؟!!!کیو می گی؟!!!سیاوش چیزی شده؟!ثریا با کی صحبت کرده؟!!!

سیاوش که تعجب کرده بود گفت:ثریا این چرت و پرتا چیه که می گی.

ثریا قاشق را آورد بالا و به مادرش نشون داد و گفت:با لوبیا پلو بودم...مادر جان...

مادر:واااااااا!

سیاوش:با آبجی که ما داریم پس والــــــــا...!!!

مادر:سیاوش اینقدر ملچ و مولوچ نکن مردم روزه دارن یه وقت هوس می افتند...

سیاوش:ئه ببخشید...اصلا هواسم نبود...

 

 





:: بازدید از این مطلب : 140
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم