نوشته شده توسط : سولماز

هانا چت.وبلاگ هانا چت.چت هانا.سایت هانا.جامعه مجازی هانا چت.سایت هانا چت.کاربران هانا چت.لیست هانا چت.سیستم امتیازات هانا چت.ورود به هانا چت.قالب هانا چت.انجمن هانا چت.چت روم هانا

 



:: برچسب‌ها: هانا چت , وبلاگ هانا چت , چت هانا , سایت هانا , جامعه مجازی هانا چت , سایت هانا چت , کاربران هانا چت , لیست هانا چت , سیستم امتیازات هانا چت , ورود به هانا چت , قالب هانا چت , انجمن هانا چت , چت روم هانا ,
:: بازدید از این مطلب : 107
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز



:: بازدید از این مطلب : 229
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز
وقتی ناراحت و بی حوصله هستید جذب انرژی مثبت محیط ، کار سختی به نظر می رسد اما اگر باور داشته باشیم که شادی و غم زاییده شرایط محیطی اطراف ما نیست بلکه حاصل انتخاب ماست آن وقت انتخاب بین شادی و غم آسان می شود.
بقیه در ادامه مطلب

منبع:http://www.fekreno.org



:: بازدید از این مطلب : 144
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز



:: بازدید از این مطلب : 146
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز



:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز
نظر خودم:4



:: بازدید از این مطلب : 157
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز



:: بازدید از این مطلب : 173
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

 

 نظر خودم:1،2،3،4،5،6،7،8،9



:: بازدید از این مطلب : 173
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز



:: بازدید از این مطلب : 165
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز



:: بازدید از این مطلب : 153
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز
بر اساس قانون جذب ما چه کسانی را جذب می‏کنیم و یا چه کسانی جذب ما می‏شوند؟

هر فردی در زندگی یک سری دوستان خاصی دارد که تقریبا همه آن دوستان، از خصوصیاتی نسبتا شبیه به هم برخوردارند و با به عبارتی دیگرمعمولا طیف دوستان و همنشینان هر شخص، افراد خاصی هستند که خصوصیات اخلاقی نسبتا شبیه هم دارند.

قانون جذب فقط منحصر به اشیا و خواسته‏های مادی و معنوی نیست بلکه در مورد افراد نیز صادق است. یعنی ما تا اندازه‏ای می‏توانیم تعیین کنیم که چه کسی را جذب خواهیم نمود.

منبع:www.pourali.net 



:: بازدید از این مطلب : 114
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری کامل , رمان ازدواج اجباری قسمت اول , رمان ازدواج اجباری دانلود , رمان ازدواج اجباری قسمت اخر , رمان ازدواج اجباری برای موبایل , رمان ازدواج اجباری قسمت دوم , رمان ازدواج اجباری نودهشتیا , رمان ازدواج اجباری pdf , رمان ازدواج اجباری شیرین است , رمان ازدواج اجباری انلاین , رمان ازدواج اجباری اندروید , رمان ازدواج اجباری از نودهشتیا , رمان ازدواج اجباری از اول تا اخر , رمان ازدواج اجباری از قسمت اول تا اخر , رمان ازدواج اجباری از سارا بالا , رمان ازدواج اجباری اما شیرین , رمان ازدواج اجباری از sara bala , رمان ازدواج اجباری از قسمت اول , گنج رمان ازدواج اجباري قسمت اول , رمان ازدواج اجباری آنلاین , رمان ازدواج اجباری قسمت آخر , رمان ازدواج به سبک اجباری قسمت آخر , رمان ازدواج اجباری برای آندروید , رمان ازدواج اجباری فصل آخر , رمان ازدواج به سبک اجباری آنلاین , دانلود رمان ازدواج اجباری برای آندروید , دانلود رمان ازدواج اجباري براي آيفون , رمان باز هم ازدواج اجباری قسمت آخر , آخرین قسمت رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری بدون سانسور , رمان ازدواج اجباری بهار و کامران , رمان ازدواج اجباری بهار , رمان ازدواج اجباری برای اندروید , رمان ازدواج اجباری برای کامپیوتر , رمان ازدواج اجباری با عکس , رمان ازدواج اجباری برای جاوا , رمان ازدواج اجباری بهار و کامران قسمت اول , رمان ازدواج اجباری بهار با کامران , رمان ازدواج اجباری پی دی اف , رمان ازدواج اجباری پرنیان , دانلود رمان ازدواج اجباری پی دی اف , رمان ازدواج اجباری قسمت پنجم , رمان ازدواج اجباری قسمت پانزدهم , دانلود رمان ازدواج اجباری پرنیان , رمان ازدواج اجباری نسخه پرنیان , رمان ازدواج به اجبار پدر , دانلود رمان ازدواج اجباری برای پی دی اف , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت پنجم , رمان ازدواج اجباری تصاویر , رمان ازدواج اجباری تمام قسمت ها , تصاویر شخصیت های رمان ازدواج اجباری , تمام قسمت های رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری برای تبلت , دانلود رمان ازدواج اجباری تبلت , رمان ازدواج به سبک اجباری تمام قسمت ها , رمان ازدواج اجباری قسمت اول تا اخر , دانلود رمان ازدواج اجباری برای تبلت , تصویر رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری جلد دوم , رمان ازدواج اجباری جاوا , رمان ازدواج اجباری جدید , دانلود رمان ازدواج اجباری جاوا , رمان های ازدواج اجباری جدید , رمان ازدواج اجباري قسمت جديد , رمان ازدواج اجباری برای موبایل جاوا , رمان با موضوع ازدواج اجباری جدید , دانلود رمان ازدواج اجباری برای جاوا , جلد رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج به سبک اجباری قسمت چهارم , رمان ازدواج اجباری قسمت چهارم , رمان ازدواج اجباری قسمت چهاردهم , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت چهاردهم , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت چهارم , رمان ازدواج به سبک اجباری قسمت چهاردهم , فصل چهارم رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری خلاصه , رمان ازدواج اجباری رمان خانه , رمان ازدواج اجباری برای خوندن , خواندن رمان ازدواج اجباری , خواندن رمان ازدواج اجباري , خواندن رمان ازدواج اجباری انلاین , خلاصه ی رمان ازدواج اجباری , خلاصه ي رمان ازدواج اجباري , خلاصه رمان های ازدواج اجباری , خلاصه ای از رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری دنیای رمان , رمان ازدواج اجباری دو , رمان ازدواج اجباری دوستداران رمان , رمان ازدواج اجباری دختر , رمان ازدواج اجباری در نودهشتیا , رمان ازدواج اجباري دانلود , رمان ازدواج اجباری دانلود اندروید , رمان ازدواج اجباری دانلود pdf , رمان ازدواج اجباری دانلود برای اندروید , ذانلود رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباري رمانخانه , رمان رمان ازدواج اجباری , دانلود رایگان رمان ازدواج اجباری , رمان رمان رمان ازدواج اجباري , دانلود رایگان رمان ازدواج اجباری برای موبایل , دانلود رمان رمان ازدواج اجباری , عاشقان رمان رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج از روی اجبار , رمان با زهم ازدواج اجباری , دانلود رمان زیبای ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری سارا بلا , رمان ازدواج اجباری سارا , رمان ازدواج اجباری قسمت سوم , رمان ازدواج به سبک اجباری , رمان ازدواج به سبك اجباري , رمان ازدواج بسبک اجباری , رمان ازدواج به سبک اجباری کامل , رمان ازدواج به سبک اجباري , رمان ازدواج اجباری شیرین , رمان ازدواج اجباری کامل شده , دانلود رمان ازدواج اجباری شیرین است , رمان بازهم ازدواج اجباری کامل شده , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت ششم , شخصیت های رمان ازدواج اجباری , عکس شخصیت رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج به سبک اجباری قسمت ششم , عکس شخصیت های رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری صوری , رمان ازدواج اجباری عکس , رمان ازدواج اجباری عکس شخصیت ها , رمان ازدواج اجباری عکس کامران , رمان ازدواج اجباری عکس بهار , رمان ازدواج اجباری عکس کامران و بهار , رمان عاشقانه ازدواج اجباری , رمان عاشقانه ازدواج اجباري , عاشقان رمان ازدواج اجباری , عکس های رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری فصل 2 , رمان ازدواج اجباری فصل 3 , رمان ازدواج اجباری فصل سوم , رمان ازدواج اجباری فصل اول , رمان ازدواج اجباری فصل 1 , رمان ازدواج اجباری فصل اخر , رمان ازدواج اجباری فصل 6 , رمان ازدواج اجباری فصل 4 , رمان ازدواج اجباري فصل ششم , دانلود رمان ازدواج اجباری با فرمت pdf , رمان ازدواج اجباری قسمت 3 , رمان ازدواج اجباری قسمت هشتم , رمان ازدواج اجباری قسمت ششم , رمان ازدواج اجباری قسمت نهم , رمان ازدواج اجباری کامران و بهار , دانلود رمان ازدواج اجباری کامل , رمان باز هم ازدواج اجباری کامل , دانلود رمان ازدواج اجباری برای کامپیوتر , کل رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری گل یخ , رمان ازدواج اجباری گنج , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت سیزدهم , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت هفتم , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت سوم , دانلود رمان ازدواج اجباری گل یخ , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت نهم , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت هشتم , لیست رمان های ازدواج اجباری , دانلود رمان ازدواج اجباری با لینک مستقیم , لیست رمان ازدواج اجباری , لینک دانلود رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری معرفی کنید , رمان ازدواج اجباری موبایل , رمان ازدواج اجباری معرفی , دانلود رمان ازدواج اجباری موبایل , متن رمان ازدواج اجباری , دانلود رمان ازدواج اجباری برای موبایل جاوا , دانلود رمان ازدواج اجباري براي موبايل , رمان با موضوع ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری نودوهشتیا , رمان ازدواج اجباری نگاه دانلود , رمان ازدواج اجباري نودهشتيا , دانلود رمان ازدواج اجباری نودهشتیا , نویسنده رمان ازدواج اجباری , نقد رمان ازدواج اجباری , دانلود رمان ازدواج اجباری از نودوهشتیا , رمان ازدواج اجباری نود و هشتیا , رمان و بازهم ازدواج اجباری , رمان بازهم ازدواج اجباری , رمان های ازدواج اجباری و همخونه ای , دانلود رمان ازدواج اجباری واسه کامپیوتر , رمان ازدواج اجباری قسمت بیست و یکم , رمان ازدواج اجباری قسمت بیست و سوم , وبلاگ رمان ازدواج اجباری , دانلود رمان ازدواج اجباری بهار و کامران , رمان ازدواج اجباری همه قسمت ها , رمان ازدواج های اجباری , رمان ازدواج هاي اجباري , دانلود رمان ازدواج های اجباری , رمان درباره ازدواج های اجباری , معرفی رمان ازدواج های اجباری , رمان با موضوع ازدواج های اجباری , رمان درمورد ازدواج های اجباری , رمان ازدواج اجباری قسمت یازدهم , رمان درباره ی ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجبار ی , رمان ازدواج اجباری قسمت یازده , رمان ازدواج به یبک اجباری , رمان یه ازدواج اجباری 



:: برچسب‌ها: http://ma1377 , blogfa , com/category/107, http://www , tehranmusic , org/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC-%D8%A7%D8%AC%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%84%DB%8C%D9%86%DA%A9-%D9%85%D8%B3%D8%AA%D9%82/, http://romansara , com/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC-%D8%A7%D8%AC%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-sara-bala/, http://downloadmori , parsiblog , com/Posts/112/, http://romanpary , blogfa , com/category/28/28-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%84%D8%B9%DB%8C%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D8%B4%D9%82, http://noveldl , ir/1976/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%A7%D8%AC%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DB%8C/, http://noveldl , ir/1988/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%A7%D8%AC%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%AE%D9%87-pdf/, http://www , zarhonar , ir/11997/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC-%D8%A7%D8%AC%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%AA-apk-epub-jar-pdf, http://downloadmori , ir/category/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86+%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC+%D8%A7%D8%AC%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%8A+%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%8A+%D9%85%D9%88%D8%A8%D8%A7%D9%8A%D9%84+%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%B1%D9%88%D9%8A%D8%AF%D8%8C%D8%AC%D8%A7%D9%88%D8%A7%D8%8C%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%B1%D9%88%D9%8A%D8%AF/, http://t02music , com/198-novelforcedmarriage , html, http://roman-saraa , rozblog , com/tag/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC-%D8%A7%D8%AC%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%84%DB%8C%D9%86%DA%A9-%D9%85%D8%B3%D8%AA%D9%82%DB%8C%D9%85, http://patogheroman , rozblog , com/tag/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF+%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86+%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC+%D8%A7%D8%AC%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DB%8C+%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C+%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%AF, http://www , negahdl , com/tag/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC-%D8%A7%D8%AC%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%AF/رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری کامل , رمان ازدواج اجباری قسمت اول , رمان ازدواج اجباری دانلود , رمان ازدواج اجباری قسمت اخر , رمان ازدواج اجباری برای موبایل , رمان ازدواج اجباری قسمت دوم , رمان ازدواج اجباری نودهشتیا , رمان ازدواج اجباری pdf , رمان ازدواج اجباری شیرین است , رمان ازدواج اجباری انلاین , رمان ازدواج اجباری اندروید , رمان ازدواج اجباری از نودهشتیا , رمان ازدواج اجباری از اول تا اخر , رمان ازدواج اجباری از قسمت اول تا اخر , رمان ازدواج اجباری از سارا بالا , رمان ازدواج اجباری اما شیرین , رمان ازدواج اجباری از sara bala , رمان ازدواج اجباری از قسمت اول , گنج رمان ازدواج اجباري قسمت اول , رمان ازدواج اجباری آنلاین , رمان ازدواج اجباری قسمت آخر , رمان ازدواج به سبک اجباری قسمت آخر , رمان ازدواج اجباری برای آندروید , رمان ازدواج اجباری فصل آخر , رمان ازدواج به سبک اجباری آنلاین , دانلود رمان ازدواج اجباری برای آندروید , دانلود رمان ازدواج اجباري براي آيفون , رمان باز هم ازدواج اجباری قسمت آخر , آخرین قسمت رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری بدون سانسور , رمان ازدواج اجباری بهار و کامران , رمان ازدواج اجباری بهار , رمان ازدواج اجباری برای اندروید , رمان ازدواج اجباری برای کامپیوتر , رمان ازدواج اجباری با عکس , رمان ازدواج اجباری برای جاوا , رمان ازدواج اجباری بهار و کامران قسمت اول , رمان ازدواج اجباری بهار با کامران , رمان ازدواج اجباری پی دی اف , رمان ازدواج اجباری پرنیان , دانلود رمان ازدواج اجباری پی دی اف , رمان ازدواج اجباری قسمت پنجم , رمان ازدواج اجباری قسمت پانزدهم , دانلود رمان ازدواج اجباری پرنیان , رمان ازدواج اجباری نسخه پرنیان , رمان ازدواج به اجبار پدر , دانلود رمان ازدواج اجباری برای پی دی اف , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت پنجم , رمان ازدواج اجباری تصاویر , رمان ازدواج اجباری تمام قسمت ها , تصاویر شخصیت های رمان ازدواج اجباری , تمام قسمت های رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری برای تبلت , دانلود رمان ازدواج اجباری تبلت , رمان ازدواج به سبک اجباری تمام قسمت ها , رمان ازدواج اجباری قسمت اول تا اخر , دانلود رمان ازدواج اجباری برای تبلت , تصویر رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری جلد دوم , رمان ازدواج اجباری جاوا , رمان ازدواج اجباری جدید , دانلود رمان ازدواج اجباری جاوا , رمان های ازدواج اجباری جدید , رمان ازدواج اجباري قسمت جديد , رمان ازدواج اجباری برای موبایل جاوا , رمان با موضوع ازدواج اجباری جدید , دانلود رمان ازدواج اجباری برای جاوا , جلد رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج به سبک اجباری قسمت چهارم , رمان ازدواج اجباری قسمت چهارم , رمان ازدواج اجباری قسمت چهاردهم , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت چهاردهم , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت چهارم , رمان ازدواج به سبک اجباری قسمت چهاردهم , فصل چهارم رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری خلاصه , رمان ازدواج اجباری رمان خانه , رمان ازدواج اجباری برای خوندن , خواندن رمان ازدواج اجباری , خواندن رمان ازدواج اجباري , خواندن رمان ازدواج اجباری انلاین , خلاصه ی رمان ازدواج اجباری , خلاصه ي رمان ازدواج اجباري , خلاصه رمان های ازدواج اجباری , خلاصه ای از رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری دنیای رمان , رمان ازدواج اجباری دو , رمان ازدواج اجباری دوستداران رمان , رمان ازدواج اجباری دختر , رمان ازدواج اجباری در نودهشتیا , رمان ازدواج اجباري دانلود , رمان ازدواج اجباری دانلود اندروید , رمان ازدواج اجباری دانلود pdf , رمان ازدواج اجباری دانلود برای اندروید , ذانلود رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباري رمانخانه , رمان رمان ازدواج اجباری , دانلود رایگان رمان ازدواج اجباری , رمان رمان رمان ازدواج اجباري , دانلود رایگان رمان ازدواج اجباری برای موبایل , دانلود رمان رمان ازدواج اجباری , عاشقان رمان رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج از روی اجبار , رمان با زهم ازدواج اجباری , دانلود رمان زیبای ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری سارا بلا , رمان ازدواج اجباری سارا , رمان ازدواج اجباری قسمت سوم , رمان ازدواج به سبک اجباری , رمان ازدواج به سبك اجباري , رمان ازدواج بسبک اجباری , رمان ازدواج به سبک اجباری کامل , رمان ازدواج به سبک اجباري , رمان ازدواج اجباری شیرین , رمان ازدواج اجباری کامل شده , دانلود رمان ازدواج اجباری شیرین است , رمان بازهم ازدواج اجباری کامل شده , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت ششم , شخصیت های رمان ازدواج اجباری , عکس شخصیت رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج به سبک اجباری قسمت ششم , عکس شخصیت های رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری صوری , رمان ازدواج اجباری عکس , رمان ازدواج اجباری عکس شخصیت ها , رمان ازدواج اجباری عکس کامران , رمان ازدواج اجباری عکس بهار , رمان ازدواج اجباری عکس کامران و بهار , رمان عاشقانه ازدواج اجباری , رمان عاشقانه ازدواج اجباري , عاشقان رمان ازدواج اجباری , عکس های رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری فصل 2 , رمان ازدواج اجباری فصل 3 , رمان ازدواج اجباری فصل سوم , رمان ازدواج اجباری فصل اول , رمان ازدواج اجباری فصل 1 , رمان ازدواج اجباری فصل اخر , رمان ازدواج اجباری فصل 6 , رمان ازدواج اجباری فصل 4 , رمان ازدواج اجباري فصل ششم , دانلود رمان ازدواج اجباری با فرمت pdf , رمان ازدواج اجباری قسمت 3 , رمان ازدواج اجباری قسمت هشتم , رمان ازدواج اجباری قسمت ششم , رمان ازدواج اجباری قسمت نهم , رمان ازدواج اجباری کامران و بهار , دانلود رمان ازدواج اجباری کامل , رمان باز هم ازدواج اجباری کامل , دانلود رمان ازدواج اجباری برای کامپیوتر , کل رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری گل یخ , رمان ازدواج اجباری گنج , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت سیزدهم , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت هفتم , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت سوم , دانلود رمان ازدواج اجباری گل یخ , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت نهم , گنج رمان ازدواج اجباری قسمت هشتم , لیست رمان های ازدواج اجباری , دانلود رمان ازدواج اجباری با لینک مستقیم , لیست رمان ازدواج اجباری , لینک دانلود رمان ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری معرفی کنید , رمان ازدواج اجباری موبایل , رمان ازدواج اجباری معرفی , دانلود رمان ازدواج اجباری موبایل , متن رمان ازدواج اجباری , دانلود رمان ازدواج اجباری برای موبایل جاوا , دانلود رمان ازدواج اجباري براي موبايل , رمان با موضوع ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجباری نودوهشتیا , رمان ازدواج اجباری نگاه دانلود , رمان ازدواج اجباري نودهشتيا , دانلود رمان ازدواج اجباری نودهشتیا , نویسنده رمان ازدواج اجباری , نقد رمان ازدواج اجباری , دانلود رمان ازدواج اجباری از نودوهشتیا , رمان ازدواج اجباری نود و هشتیا , رمان و بازهم ازدواج اجباری , رمان بازهم ازدواج اجباری , رمان های ازدواج اجباری و همخونه ای , دانلود رمان ازدواج اجباری واسه کامپیوتر , رمان ازدواج اجباری قسمت بیست و یکم , رمان ازدواج اجباری قسمت بیست و سوم , وبلاگ رمان ازدواج اجباری , دانلود رمان ازدواج اجباری بهار و کامران , رمان ازدواج اجباری همه قسمت ها , رمان ازدواج های اجباری , رمان ازدواج هاي اجباري , دانلود رمان ازدواج های اجباری , رمان درباره ازدواج های اجباری , معرفی رمان ازدواج های اجباری , رمان با موضوع ازدواج های اجباری , رمان درمورد ازدواج های اجباری , رمان ازدواج اجباری قسمت یازدهم , رمان درباره ی ازدواج اجباری , رمان ازدواج اجبار ی , رمان ازدواج اجباری قسمت یازده , رمان ازدواج به یبک اجباری , رمان یه ازدواج اجباری ,
:: بازدید از این مطلب : 11186
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز
سلام ما می خوایم بعضی از اتفاقاتی که برای خودمون می افته رو اینجا بنویسیم 

منظور از ما (من بعنی مبینا و دوستای دیگه ام به اسم فرناز و فاطمه)صاحبای این وبلاگ هستیم

نظر یادتون نره.....



:: بازدید از این مطلب : 127
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز
سلام...

دوست من فرناز میخواد رمانی رو که می نویسه این جا بذاره و شما بخونید 

نظر فراموش نشه....



:: بازدید از این مطلب : 118
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز
یه معذرت خواهی که باید فرناز بکنه نه من چون قرار بود رمان رو ای جا بزاره ولی .....

ما شا لله ،نه اینکه خلی درس میخونه اونه که وقت نشد:/



:: بازدید از این مطلب : 115
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻧﯿﺴﺖ !
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﻧﺎﻡ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ
ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ !
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ !
ﺳﺮﺩﺕ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺮﻑ
ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯾﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺟﻬﻨﻤﯽ ﻧﺎﻣﺘﻌﺎﺭﻑ ﺍﺳﺖ
ﺟﻬﻨﻤﯽ ﺑﺎ ﺁﺗﺶ ﺳﺮﺩ
ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﯾﺦ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ !
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﻮﻝ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﻇﻠﻤﺖ ﻭ ﻧﺎ ﺷﻨﺎﺧﺘﮕﯽ
ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﺘﺮﻭﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺟﻨﮕﻞ
ﻋﺒﻮﺭ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻻﺑﻼﯼ ﻋﻠﻒ ﻫﺎ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﮐﻨﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻭ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ
ﭘﺨﺶ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ
ﺑﻪ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﯼ
ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﺳﻼﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ....
ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﻦ !
ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺶ !
ﺍﺯ ﮐﺎﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺩ ﻭ ﻧﯿﺸﺨﻨﺪ
ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯼ ﺷﺐ ﻫﺎ
ﺍﺯ ﮔﻞ ﻭ ﻻﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﻣﻦ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﯿﺎ ﻣﺮﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ
ﺑﯿﺎ ﻣﺮﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ !
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﺩﺭ ﺳﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﭘﯿﺮﯼ ﺳﺖ
ﺧﻤﯿﺪﻥ ﺗﮏ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﺳﺖ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﺠﺴﻢ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﺍﺳﺖ
ﺑﯿﭽﺎﺭﮔﯽ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﯾﮏ ﻗﺪﻣﯽ ﻣﺮﮒ ﻭ ﺗﺮﻥ .
ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﻦ !
ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ﺑﯽ ﺗﻮ
ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﮑﻨﻢ
ﺩﯾﮕﺮ ﺷﻌﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ
ﻭﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﻠﺦ ﺍﺳﺖ
ﺗﻠﺦ ﻣﺜﻞ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ

ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻪ ﭘﯿﺎﻧﻮ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﺩ

رسول یونان



:: بازدید از این مطلب : 120
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز



:: بازدید از این مطلب : 122
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز
گاهی هیچکس نیست تا باهاش درد دل کنیم ....



دلت میخوادبایکی حرف بزنی .....

 

درددل کنی...

 

اونوقت یه چیزی ته دلت بهت میگه:


با اونی که اون بالاست حرف بزن ..



ناخود آگاه رو میکنی سمت آسمون..

 

میگی خدایا ..............

.

.

.



:: بازدید از این مطلب : 168
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

به نام خدا

از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم.

سهیل گفت:خواهش می کنم.دوستام منو مسخره می کنن.

گفتم:یه خورده از میلاد یاد بگیر. به جای این سوسول بازیا یه خورده به فکر درس و مشقت باش...می خوای آبرومون رو ببری.

سهیل عروسک سگ بزرگ پشمالوش رو بغل کرد و روی شکمش گذاشت و دمر روی تخت دراز کشید.

از اتاق بیرون رفتم.دلم براش می سوخت،خودمم می رم بیرون می بینم پسرای همسن و سال اون چطوری می گردن.هر چی نباشه تو تهران این مسائل بیشتره.

رفتم تو آشپزخانه آب بخورم که تلفن زنگ زد.مامان که رفته بود تو اتاق، بابا هم روی کاناپه جلوی تلویزیون خوابش برده بود.تلفن رو زود برداشتم.

من:الو،بفرمایید...

-...(حرف نمی زد ولی صدای نفسش رو حس می کردم.)

من:الو،الو،بفرمایید..

-الو،سـ..سلام...

صدایش برام آشنا بود.صدایی که سال ها منو تنها گذاشته بود.صدایی که در گذشته همیشه در گوشم زمزمه می کرد.«دوستت دارم! عاشقتم!»

نمی دونستم...یکباره رنگم سفید شد...نمی دونم ...اگه پدر و مادرم می فهمیدن چی می گفتن و چه کار می کردن.تلفن رو قطع کردم.

نفس نفس می زدم.شک نداشتم که دوباره زنگ می زند.ولی فکر کنم اون حالت مرا درک کرد و دیگر زنگ نزد.یعنی بعد از سال ها چه کار داشت؟با خود فکر می کردم نکنه مشکلی پیش اومده باشه...نکنه...

عصر شد...هنوز سهیل از اتاقش بیرون نیامده بود.هیچکس به او فکر نمی کرد حتما بابا مامان فکر می کردن داره درس می خونه.ولی باید این احتمال هم می دادن آخه درس چقدر..!دلم براش می سوخت.

یه چیزی توی ذهنم می گفت:«...ساناز بیا!بیا!بهت احتیاج دارم.»

با خودم گفتم حتما این تلپاتیه منو داداشیمه.در اتاقش رو زدم.صدایی نیومد. بازدوباره زدم و گفتم:رخصت می دید سهیل خان.

ولی بازم جوابی نداد.در را آرام باز کردم.سرم را از لای در تو بردم.دیدم سهیل گوشه ی اتاق نشسته...سرش رو گذاشته رو پاهاش.درست مثل موقعی که بچه ها قهر می کنند.

رفتم تو و در را پشت سرم بستم.آروم آروم رفتم و روی تختش نشستم.لبه ی تخت که من نشسته بودم تا دیوار یک جای خالی داشت که سهیل آنجا نشسته بود.

سهیل سرش رو آورد بالا.گفتم:« عجب نمایشی بازی کردیما...یکی ندونه فکر می کنه چی شده بود و ما چه شکلی هستیم.»

در واقع اون قسمت که من رفتم تو اتاق سهیل با هم شوخی می کردیم و بازی بازی اون حرفا رو می زدیم.سهیل خیلی وقت می رفت آرایشگاه مویش را درست می کرد.همه ی این حرف ها بازی روزی بود که اولین آرایشگاهی که فشن می کرد در تهران باز شد و سهیل داشت منو راضی می کرد.

نفسی بلند کشید اما چیزی نگفت.

شرایط خانواده ی ما طوری بود که برنامه ای برای درک بچه ها وجود نداشت.مدت ها بود که سهیل  برای مسئله ای ناراحت بود ولی حتی مادرم آن را نمی فهمید و برایش اهمیتی نداشت.

دستش را گرفتم و کشیدمش بالا ولی او روی تخت ولو شد پشتش را به من کرد. گفتم:(سُخِنگ) چیزی شده؟چرا امروز تو اینجوری شدی؟قوبونت برم که اصلا توی خونه درست و حسابی نبودی که بگم جر و بحثت شده!خب چی شده بگو دیگه...!

  همینطور که سرش بین دستانش بود و روی تشک تختش بود گفت:هیچی!ولم کن!برو بیرون!

منم رویش افتادم و با دستانم دستانش را گرفتم و سرم را روی سرش گذاشتم و چشمانم را بستم.هر بار ما همدیگر را بغل می کنیم احساس خیلی عجیب و خوبی بهمون دست می دهد.

دستم را از لا به لای دستانش به صورتش رساندم.رفتم لپش را بکشم که گونه های خیسش را لمس کردم.بلند شدم و با دو دستانم بلندش کردم و به حالتی که روی تخت رو به روی من نشسته بود من با دستانم او را نگه داشته بودم،به من نگاه کرد و داشت گریه می کرد.

با حالتی نگران گفتم:«چی شده؟» و پریدم بغلش کردم.

چند لحظه ای حق حق کنان گریه کرد.من هم او را نوازش می کردم.آرام که شد رهایش کردم و روی صندلی کامپیوتر رو به رویش نشستم.او در  حالی که با دستانش اشکش را پاک می کرد به من گفت:«چیزی نیست...تو برو.»

چاره ای جز رفتن نداشتم.وقتی از جایم بلند شدم و در را باز کردم گفت:«گفتم چیزی نشده...بی خودی نگران نشو.»

مامان رو به رویم بود.داشت با عجله به اتاقش می رفت.ناگهان ایستاد و گفت:«چی شده این خواهر و برادر اینقدر امروز پیش همن.»

این را گفت و خندید و رفت.اصلا متوجه حالت نگران و ناراحت من نشد.

به اتاقم رفتم و موقعی که می خواستم در را پشت سرم ببندم سیهل در اتاقش را باز کرد و محکم بست.همین طور که داشت می رفت مادر در اتاقش را باز کرد و گفت:چه خبره؟چرا انقدر  محکم.

سهیل از روی اپن سوییچ را برداشت و بدون آنکه به پشت سرش نگاه کند کلید را بالا برد و تکان داد و گفت:من ماشین رو بردم.

مامان داد زد:کجا...؟زود بیا می خوام برم جایی کار دارم...

او هم بی اعتنا را را بست و رفت.



:: بازدید از این مطلب : 108
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

به نام خدا

یک ساعت بعد زری دوست مادرم زنگ زد خانه.مادرم گوشی را برداشت خدا خدا می کردم که جاوید نباشد.

مامان:بله...

زری:سلام،خانوم کجایی همه اینجا منتظرن...کی میای؟بجمب دیگه...

مامان:نمی دونم این پسره ماشین رو برده کجاست؟الان با آژانس می آم...

زری:زود باش! خدانگهدار...

مامانم با عجله به طرف اتاق دوید و بلند گفت:ساناز!ساناز یه زنگ بزن آژانس بگو برای قیطریه ماشین می خوام...

گوشی تلفن را برداشتم و شماره ی نزدیکترین آژانس را گرفتم...

دیـــنگ دیـــــنگ

ـ آژانس نوید بفرمایید...

من:ببخشید یه ماشین به اشتراک 112 می خواستم برای قیطریه...

ـ بله...تا چند دقیقه ی دیگه می رسه...

تلفن را قطع کردم.

مادرم آماده شده بود و در حالی که شال سرش را گره می زد از اتاقش بیرون آمد و گفت: شام توی یخچال هست.بابات اومد گرم می کنی...یادت نره... به سهیل هم بگو برسم حسابش رو می رسم...یه زنگ بزن ببین این موقع کجاست؟

آژانس آمد و مادرم از خانه بیرون رفت.تلفن را برداشتم و یه زنگ زدم سهیل... آنقدر بوق خورد تا آخرش قطع شد...

داشتم می رفتم تو اتاقم که از اتاق سهیل صدای موبایلش رو شنیدم...رفتم داخل دیدم موبایلش رو جا گذاشته.بر داشتمش و گفتم:بله...

میلاد بود.دوست سهیل و خیلی پسر خوبی بود.

گفت:سلام ساناز خانوم منم میلاد...

من:سلام آقا میلاد خوبید؟

ـ ممنونم...می شه گوشی رو بدید سهیل...

من:والا سهیل الان بیرونه..گوشیش هم جا گذاشته...

ـ نه!من باهاش قرار داشتم...خیلی وقته منتظرم...

من:وای!یعنی چه می تونه شده باشه؟خدا...!

ـ شما خودتون رو نگران نکنید...حتما الاناست که پیداش بشه...

من:آخه ماشین رو برده می ترسم اتفاقی افتاده باشه...!

داشت اشکم در می آمد.در فکر این بودم که چکار کنم.به کی زنگ بزنم.

من:تو رو خدا یه کاری کنید...من تنهام...نمی دونم چه کار کنم...

میلاد با حالتی که حول شده بود گفت:حول نشید!اتفاقی نیافتاده...

من داشتم گریه می کردم و گفتم:من الان چکار کنم...

میلاد:خونسردی خودتون رو حفظ کنید...من می رم دم مغازه ی پدرتون..هر کار ایشون گفتن صلاحه انجام می دم...شما خودتون رو ناراحت نکنید....



:: بازدید از این مطلب : 120
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

 

به نام خدا

گوشی رو قطع کردم و رفتم آشپزخانه تا یک لیوان آب بخورم که برق رفت.یک آن شوکه شدم و ترسیدم.همه جا در ظلمت بود و من هیچ جا را نمی دیدم. دستم را تکان تکان دادم و جلو رفتم تا کبریت را پیدا کنم. دستم به جعبه ای خورد برش داشتم و بازش کردم.کبریتی از درونش در آوردم و چند قدمی به جلو به سمت اُپن رفتم تا شمعی که رویش بود را روشن کنم.

از آشپزخانه همراه شمع بیرون آمدم و به اتاقم رفتم.می دانستم که موقعی که برق برود تلفن دیگر کار نمی کند.موبایلم که به شارژ بود را برداشتم و سریع از اتاق بیرون رفتم.در این حین در خانه را یکی باز کرد.ترس تمام وجودم را برداشته بود.نفسم را حبس کردم.یکی در را آرام بست و به سمت اتاق ها می آمد در آن لحظه تنها به آن فکر می کردم که اگر این شخص غریبه نزدیک شود چکار کنم.

در حال کشیدن نقشه بودم که نزدیک شدنش را حس می کردم سر جایم میخ کوب شده بودم به ساعتم نگاه کردم که اگر جان سالم به در بردم برای پلیس دقیق همه چیز را توضیح دهم، نزدیک نه شب بود.با نور شمعی که در دست داشتم سایه اش را به روی دیوار می دیدم.ناگهان با تمام وجودش ظاهر شد.بلند گفتم:ههههییییههه...!

خدای من سهیل بود.خیلی غم گین انگار خدایی نکرده یکی از اقوام نزدیکش فوت کرده.من که هنوز اثرات ترس در وجودم بدنم می لرزید و سست شده بودم. در جا سرجایم نشستم.در چارچوب در اتاقم.سهیل بی تفاوت در اتاقش را باز کرد و رفت تو ولی در را نبست.چند لحظه بعد از سر جایم بلند شدم و به آنجا رفتم...او روی تخت دراز کشیده بود.با عصبانیت گفتم:هیچ معلومه که کجایی.... ؟ نزدیک بود منو سکته بدی...خجالت نمی کشی تا این موقع شب می ری تو خیابونا الافی...؟چرا موبایلت رو جا گذاشتی...؟نمی گی نگران می شیم...؟

سهیل چشمش را با دستانش می مالید می گفت:چی...؟نگران می شید؟ منظورتون کیان؟همون مامان جون که تا یازده شب مهمونیه یا بابای گلی که دوازده شب مغازشو تعطیل می کنه...

سریع پریدم تو حرفش گفتم:وایستا وایستا ببینم اولن آزی هیچ وظیفه ای نسبت به تو نداره...دوما اگه بابا تا این موقع کار نکنه تو پول واسه ی الافیت از کجا پیدا می کنی هان؟...در ضمن تو از کجا می دونی کسی نگران تو نیست...چرا دیر کردی...؟

او هم با نیشخند گفت:رفته بودم ایکس پارتی...!

در همین حین برق آمد و همه جا روشن شد.

من بلند سرش داد کشیدم و گفتم:من باهات شوخی ندارم بگو کجا بودی...؟

ـ ربطی داره...

آره داره...

ـ نشونم بده ببینم...

یه دونی چک زدم تو گوشش...اونم صورتش رو گرفته بود و بغض کردش...از اتاقش اومدم بیرون و در رو محکم کوبیدم به هم...خودمم رفتم تو اتاقم و در رو بستم.مامان با کلید در رو باز کرد و بلند گفت:تو این خونه چه خبره؟صداتون توی راهپله می اومد...!اصلا شما دو تا معلومه چه خبرتونه...

میلاد به گوشیم زنگ زد.

من:بله...

میلاد:سلام ساناز خانوم خوب هستی؟از سهیل خبری نشد؟

من:الان خونست...

میلاد:می شه یه خواهشی کنم...؟

من:بفرمایید...

میلاد:مثل اینکه سهیل با یکی دعواش شده بود...زیاد کاری به کارش نداشته باشید...

من:ولی من همین الان داشتم باهاش دعوا می کرد...قضیه چی بوده؟با کی؟

میلاد:نمی دونم...منم از یکی از دوستام شنیدم سهیل رو تو پارک دیده با یکی دعوا می کنه...

من:ممنونم...کاری ندارین ببخشید من اصلا حالم خووب نیست...

میلاد:ببخشید مزاحم شدم...خداحافظ...

من:خدانگهدارتون باشه...

موبایل رو قطع کردم و روی تختم دراز کشیدم...به حرف هایی که توی دعوا زده بودیم فکر می کردم...من به سهیل گفته بودم مامان هیچ وظیفه ای نسبت به تو نداره...خیلی بد شد..حتما الان خیلی ناراحته...

برق اتاقم را خاموش کردم و سعی کردم بخوابم اما نشد...مامان در اتاقم را باز کرد و آرام گفت:ساناز بیداری؟...

جوابی ندادم...

آن هم در را بست...در سکوت خانه دوباره همین سوال را شنیدم ولی کسی جواب نداد حتما سهیل هم خود را به خواب زده بود...مگر می توانست بخوابد...به زنگ بعد از ظهر به دعوایم با سهیل و کم محلی های مادر از بچگی نسبت به او.

 



:: بازدید از این مطلب : 112
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

 

به نام خدا

ولی منم عصبانی بودم.بازم هر چی بگم نباید این مسئله رو  به یاد سهیل می آوردم و تو سرش می زدم.من...من منظوری نداشتم...

نمی دونستم باید چکار کنم؟ پشیمون بودم ولی سودی نداشت.باید یک کاری می کردم و از دلش در می آوردم.

یعنی می شد...؟به خودم اطمینان که دادم که حتما می شه...از جایم بلند شدم،صدای تلویزیون می آمد.برای یکی از تبلیغ های تلویزیونی صدای اذان گذاشته بودند.با شنیدن این صدا احساس کردم که خیلی وقت است سراغی از نماز نگرفته است.نمی دانم حس غریبی بود نا خودآگاه مرا به جلوی دستشویی کشاند...آستینم را بالا کشیدم و شروع کردم به وضو گرفتن.بعد به اتاقم بازگشتم.چراغ خوابم که سبز رنگ بود را روشن کردم.در اتاق حال و هوای خوبی بود که برای من بسیار لذتبخش بود.سجاده ام را باز کردم و ایستادم به نماز خواندن.آنقدر غرق در خواندن نمازم بودم که گذشت زمان را احساس نمی کردم. دعا و راز و نیاز می کردم.بعد از اتمام،خدا را شکر کردم و سجاده ام را جمع کردم و به روی میز گذاشتم.چادرم را تا کردم.هنوز تمام نشده بود که در اتاقم باز شد. من پشتم به در بود. ناگهان برگشتم و سهیل را دیدم.تعجب کردم.همان طور که مات به او نگاه می کردم گفتم:تو هنوز نخوابیدی؟!

او هم با سرش را تکان داد روی تخت من نشست.چادرم را تا کرده روی میز تحریرم گذاشتم و آرام روی صندلی ام نشستم.

سهیل گفت:ببخشید دیر اومدم و تر سوندمت...

من:ولش کن گذشت!

سهیل:اوهوم...

ـ شنیدم دعوات شده با یکی اونم تو پارک...

سهیل با تعجب گفت:کی گفته؟!

ـ کی بود؟من می شناسمش؟

ـ هم آره هم نه...!

ـ یعنی چی؟!

ـ یعنی...نمی دونم...دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم...

ـ باشه...باشه...خوب دیگه چه خبر...امروز با کسی قرار که نداشتی؟

ـ چطور مگه؟

ـ گفتم...چه می دونم...

سهیل:کسی زنگ زده به گوشیم؟

من:من باید بدونم؟

سهیل:می دونی خیلی وقته که یه اتفاقی افتاده و می خوام برای یکی بگم ولی نمی شه...گفتم امروز به میلاد بگم شاید مردیم همدیگر رو بهتر بفهمیم ولی نشد و حالا اومدم پیش تو...می دونم تو حرفام رو گوش می کنی و کمکم می کنی...

ـ من هر کاری از دستم بر بیاد می کنم!ولی آخه چرا؟بابا چی اونم خوبه؟هر چی نباشه پدرته...!

ـ پدری که هجده ساله منو...

پریدم توی حرفش و با لحنی بچگانه فتم:نگووووووووو...آخه دلت میاد داداشی!

اونم مثل بچه ها که بغض می کنن لبش رو فشار داد و سرش رو به نماد نه بالایی برد.

ساعت را نگاه کردم چهار صبح بود.گفتم:وای...من فردا کلاس دارم باید پنج بیدار شم برم دانشگاه امتحان دارم....وایییییییی!

سهیل هم با هیجان و ترس و اضطراب پرید و اینور و اونور کرد و یه دونه با دستش زد تو پیشونیش و گفت:منو بگو...می خواستم درس بخونم...فردا امتحان دارم...حالا چکار کنم...

ناگهان وایستادمو دستم رو به کمرم گذاشتم و با جذبه گفتم:تو امتحان داری و واسه من میری...

سهیل پرید و رفت از اتاق بیرون و گفت:من می رم بخوابم!شب خوش!

منم گرفتم و تخت خوابیدم. این مشکلاتی که توی روز داشتم را به کل فراموش کردم.مثل اینکه سهیل هم همینطوری بود.خدایا کمکمون کن تا بتونیم درست زندگی کنیم...آمین یا رب العالمین و بعد خوابم برد...



:: بازدید از این مطلب : 117
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

به نام خدا

صبح زود از خواب بیدار شدم.از اتاقم بیرون رفتم.ماردم در آشپزخانه مشغول کار کردن بود.

من:ههههههههه...(خمیازه ای کشیدم)

مامان گفت:سلام ساناز خانوم!مامان بابات بهت سلام صبح بخیر یاد ندادن...؟

من با حالتی خواب آلود گفتم:صبح بخیر...

در خانه باز شد.بابا بود با نان داغ وارد شد.و بلند گفت:الصباح الخیر یا اَیال!!!

مامان هم گفت:آروم سهیل از خواب می پره!!!

مادر از پشت اپن نان ها را از بابا گرفت.من  همان طور با حالت خواب آلود روی مبل چرت می زدم و مامان مرا صدا کرد...

مامان:ساناز ساناز بیدار شو!!!مگه امتحان نداری...؟؟؟

من:من که بیدارم....!

مامان:پاشو صبحانه ات را بخور!!!سهیل سهیل  بیدار شو!باید بری مدرسه...

سهیل در اتاق را باز کرد و گفت:من خیلی وقته بیدارم...

با حالتی گفت:فقط منتظر دعوت بودم...

مامان یک آن جا خورد و بی حرکت شد که مثلا از حرف سهیل تعجب کرده...چون این حرف سهیل عاقبت خوبی نداشت من سعی کردم تا بابا از دستشویی بیرون نیومده یه جوری رفع رجوعش کنم بره...

گفتم:...اه اه ...راستی مامان گفتی امروز سرمون شلوغه چکار داریم؟؟؟هان؟

مامانم رو به من کرد و گفت:خوب شد گفتی هنوز برنجم رو خیس نکردم...!

با عجله به سمت کابینت رفت تا ظرف برنج را بیرون بیاورد...مثل اینکه همه چیز به خوبی تمام شد...سهیل به من نگاهی کرد و رفت سر جایش روی میز نشست. من هم با عجله رفتم برای او و خودم چایی بریزم...بابا اومد و نشست و من چایی که برای خود ریخته بودم را جلوی بابا گذاشتم.مامان ریزه کاری مهمانی شب را انجام می داد.بابا گفت:بیا صبحانه ات رو بخور!همیشه دیر میای سر سفره!!!

مامان گفت:چکار کنم؟می بینی که مهمان داریم...

سهیل گفت:ما رو از طرف مدرسه می خوان ببرن اردو.در آن هنگام من چایی ام را روی میز گذاشتم و نشستم و گفتم:چقدر خوب!حالا کجا به سلامتی؟!

سهیل:شلمچه...

بابا خنده ای کرد و گفت:همش اونجا ها خاک و خله چیز خواستی برای تفریح نداره...همین تهران بمون...این چند روزم امتحاناتو بده بیا مغازه پیش خودم.. سرم شلوغه...بالاخره باید کار یاد بگیری یا نه؟

سهیل با شهامت گفت:نــع!

چایی پرید گلویم و من هی سرفه می کردم.

بابا با حالتی عصبانی گفت:نـه!تا کی می خوای تو کوچه خیابون الافی کنی؟یه خورده از میلاد یاد بگیر...روزای تعطیل سرش رو بزنی تهش رو بزنی دم مغازه کنار پدرشه...

سهیل گفت:شما فکر می کنید میلاد کیه؟دیگه داره حالم ازش بهم می خوره!!!

بابا:کیه؟هر چی باشه نه الافه و نه اهل سوسول بازی...حسودیت می شه؟ها؟

سهیل از سر جاش بلند شد و بابا سرش داد زد:بـشـین!

من هم هی سرفه می کردم...

مامان گفت:بس کنید دیگه!!!بسته!!!

سهیل با تمام قاطعیت از آشپزخانه بیرون رفت.

بابا گفت:تو لوس بارش آوردی...

سهیل یه لحظه وایستاد و برگشت و گفت:هع من؟ لوس؟دلت خوشه؟

بعد داد زد:شما منو لوس کردید؟

سرش رو هی به سوی پایین تکان می داد می گفت:آره ولی نه بنظرت یه نامادری توان لوس کردن رو داره؟

بابا بلند شد و گفت:کم که برات نزاشته!گذاشته؟؟؟

سهیل:آره!چرا به من نگفتید؟چـــرا؟باید زودتر از اینا می فهمیدم!اون موقع که عزیز دودونتون ساناز خانوم بود.اون موقع که اصلا من تو این خونه دجود نداشتم. اون موقع که کسی نبود بهم محبت کنه...

با دست به خودش اشاره کرد و گفت:من الافم...آره می دونی چرا؟چون اون شبایی که به اصطلاح مامان جونم مهمونی بود و بابا جونم سرقفلی مغازش رو می فروخت توی خونه حوصله ام سر رفته بود... دیگه تو این مورد که نمی تونستم از میلاد خان یاد بگیرم...وقتی بهم گفتی آزی مادرت نیست کی اومد پیشم؟ اون روز براتون با روزای دیگه فرقی نداشت...من تو اتاقم بودم و گریه می کردم کسی فهمید؟؟؟حتی تو که بابامی منو نفهمیدی...؟کسی گفت حالا که فهمیده یه خورده بیشتر درکش کنیم...حالا که حساس تر شده....هان؟؟؟

بعد رفت تو اتاقش و در را هم محکم کوبید به هم...مامان نشست و با دستش سرش رو گرفت...من که اصلا سرفه کردن رو یادم رفته بود...

بابا گفت:بد جور افتادیم توی حچل...براش مادری نکردی...آزی آزی ما چکار کردیم...

مامان:اگه اون روزی که آوردیش خونه می رفتی پیش پلیس شاید اینجوری نمی شد...

بابا:آروم...می فهمه...

مامان بلند گفت:بزار بفهمه...بزار بفهمه اگر من مادرش نیستم تو هم پدرش نیستی...

باباآروم گفت:هیسسسس!آروم تر صدات رو می شنوه...

مامان:بزار بشنوه...بزار قدر بدونه...اگه همونطوری جلوی مغازت بود می دونی چه بالایی سرش می اومد؟...هیچی نگو بزار قدر بدونه که ما پدر مادرش نیستیم و تو مادرش رو طلاق ندادی...تا کی می خوای همه چیز رو ازش مخفی کنی؟

سهیل از اتاقش اومد بیرون.ساکش هم توی دستش بود.داشت می رفت بیرون... بابا گفت:کجا؟

سهیل:اینجا جای من نیست؟

بابا:وایستا سر جات...

سهیل:تو که بابای من نیستی...

در را باز کرد و رفت....بابا رو به مامان کرد و گفت:همه چیز را خراب کردی...

بعد رفت که بره بیرون...

من هم که همانطور مانده بودم...باید می رفتم دانشگاه و امتحان می دادم.لازم به ذکره آزی خانوم ما که از قرار مادر سهیل خان نیست،مادر منم نمی شه...جالبه نه؟پدر من با مادرم ازدواج کرد و بعد از به دنیا آمدن من طلاق گرفتند و پدرم با آزی ازدواج کرد.آنها به سهیل گفته بودند که من و او از یک مادریم ولی...خودتون باید فهمیده باشید.مادر من خیلی سال پیش فوت کرده و ما یعنی من و سهیل یک مادربزرگ داریم...خیلی دوستش داریم...سهیل بعد از اینکه امتحانش رو داد رفت اونجا...مطمئنم.

آزی زن نپخته ایه...ولی چه می شه کرد؟

رفتم آماده شم برم دانشگاه...هراست گیر می ده دیگه آدمیزاد بودم...



:: بازدید از این مطلب : 128
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

 

به نام خدا

از خونه رفتم بیرون.به دانشگاه که رسیدم جلوی در خیلی شلوغ بود.انگار خبرایی بود.ناگهان موبایلم به صدا در آمد.به داخل حیاط رفتم.هر چه گشتم ستاره را پیدا نکردم.ناگهان موبایلم به صدا در آمد.عسل بود.

من:بله...

عسل:سلام...ساناز کجایی؟

- من دانشگاهم تو کجایی؟

- امتحانت رو دادی؟

- نه چطور مگه؟

- هیچی کار خاصی نداشتم...

- چرا نفس نفس می زنی؟

- هیچی!

- ستاره رو نمی بینم...نمی دونی کجاست؟امتحان داریم..

- حتما میاد!

- کاری نداری من باید برم سر جلسه؟

- نه موفق باشی!

سر جلسه رفتم.ورقه ها را پخش کردند ولی هنوز ستاره نیامده بود.امتحان را نیم ساعته دادم و اومدم بیرون.به ستاره یه زنگ زدم.اما یکی رد تماس می کرد.

عسل بهم زنگ زد.

من:الو..سلام

عسل:کجایی؟

- امتحانم  رو دادم و حالا اومدم برون.هنوز ستاره نیومده!

- ستاره نمی تونه بیاد!

- چرا؟مگه چی شده؟

- هیچی خواهرش تصادف کرده...

- وایییی...تو الان کجایی؟

- خونه ی ستاره اینا...اگه می تونی ودت رو برسون...

- الان راه می افتم...

داشتم می رفتم سمت خیابون که یکی منو از پشت صدا زد.«خانوم سروش! خانوم سروش!»

برگشتم دیدم آقای محبی استادمونه.ایستادم و گفتم:«سلام!استاد شمایید؟!»

جلوتر اومد و گفت:«شنیدم برای خانوم یاسری اتفاقی افتاده!! شما خبری ندارین ازشون؟»

- منم خودم چیزی نمی دونم دارم می رم خونشون...

- بیا سوار شو با هم بریم؟

- من خودم در بست می گیرم می رم...مزاحمتون نمی شم

- من آدرسشون رو نمی دونم...چه مزاحمتی...بیا!

در عقب ماشین را باز کرد و کیفش را روی صندلی گذاشت.

خودش نشست و من هم در را باز کردم و نشستم.

به سر کوچه ی ستارشون رسیدیم.دود اسفند همه جا را گرفته بود.صدای نوار قرآن به گوش می رسید.بر سر در خانه ستارشون پارچه ی سیاه آویزان بود. آدم های زیادی با لباس مشکی به داخل می رفتند.

آقای محبی گفت:«جوون بود!عجب روزگاریه؟خیلی بی وفاست این دنیا!»

من همینطور که از ماشین پیاده می شدم گفتم:«بی چاره ستاره!خیلی غصه می خوره.»

حجله ای نزدیک در بود که بی هوا از کنارش عبور کردم.به داخل رفتم.از حیاط داخل خانه را دیدم.عسل داشت به مهمان ها خرما تعارف می کرد.مرا دید و رو به من ایستاد.اشک در چشمانش جمع شد.دوان دوان پله ها را طی کردم و به داخل خانه رفتم.

چیزی را دیدم که یکباره خشکم زد.در رو به روی من آنطرف خانه مادر ستاره گریه می کرد و خواهر ستاره او را بغل کرده بود.

به اینطرف و آنطرف نگاه می کردم ولی ستاره رو ندیدم. دویدم رفتم جلو گفتم: ستاره کجاست؟!ستاره کوش؟!

مادر ستاره که در بغل خواهر او بود.دستانش را بالا آورد و گفت:ساناز جان! ستاره دیگه نیست!ستاره برای همیشه رفت!ستاره رفت پیش ستاره ها!...

من مادر ستاره را بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن.

مادرش می گفت:«دخترم جوون مرگ شد.ما باید عروسیش رو جشن می گرفتیم. ستاره عروس نشده بود.ستاره!ستاره!الهی مادر فدات شه!چطوری دلت اومد ما رو تنها بزاری!»

من مادر ستاره رو ول کردم و رفتم کنار تا عسل رو پیدا کنم.چند تا از خانوم ها جلو رفتند و به مادرش می گفتند:«خودت رو اذیت نکن!مرگ حقه پیر و جوون نداره که!نمی شه با حق در افتاد!دیگه کاریش نمی شه کرد!»

مادر ستاره داد می زد:«اگه گفته بود نمی زاشتم بره!اگه گفته بود کجا می ره نمی زاشتم بره. خدا ضلیلشون کنه!گذاشتن در رفتن!اگه گفته بود کجا می ره نمی زاشتم بره!»

عسل را پیدا کرد.او مرا برد توی اتاق و روی تخت نشستیم.

گفتم: چی شده؟

گفت:چی بگم؟گفته می رم کوه با دوستش رفته شمال...توی جاده یه ماشین از پشت می زنه سرش می خوره به داشبورد....حالش خوب بود...از ماشین پیاده شد و چند قدم رفت جلو و بعد بی هوش شد و خون دماغ شد... ضربه مغزی بود و جا در جا می میمیره...کی باورش می شه ستاره...

من:حالا با کی رفته بوده؟

- پسر رو بازداشت کردن.پاسگاه شماله؟

برق از سفازم پرید و گفتم:پسر؟کدوم پسر؟اونکه دوستی نداشته...؟

- به مامانش اینا گفته می رم کوه...اگه می گفت می رم شمال عمرا نمی زاشتن بره...

- حالا کی هست؟

- نمی دونم!

- اسمش رو علی می دونه...چی بود جواد...جا..جا..جاوید..آره خودشه...

اشک توی چشمام جمع شد...

صدای جیغ بلندی پر شد.از ترس از جا بلند شدیم در را باز کردیم مادر ستاره به سمت بیرون می دوید و مردم جلوی او را می گرفتند.روسری از سرش افتاد... ما دو تا بیرون رفتیم...توی کوچه یه ماشین عروس برای مراسم تشییع جنازه ی ستاره درست کرده بودند.با تور های سیاه.عکسش هم روی شیشه اش بود.

همه می گفتن وقت شوهر کردنش بود.کسی از جریان تصادف خبر نداشت و گر نه چه حرف ها که نمی زدندند.به نظرم مادر ستاره هم نمی داست.

چند ساعتی آنجا بودم تا مادرم به گوشی عسل زنگ زد.

مامان:الو..ساناز معلومه کجایی؟...دلم هزار راه رفت...گوشید چرا خاموشه...؟

گوشیم رو از توی جیبم در آوردم دیدم شارژش تموم شده.

گفتم:شارژ ندارم!

- نمی تونستی تلفن بزنی کجایی؟

- خونه ی ستارشونم...

- چقدر صدا میاد بلند تر حرف بزن...اونجا چکار می کنی...؟

- مامان ستاره تصادف کرد رفت...

- کجا رفت؟

- پیش ستاره ها...!

- چرا چرت و پرت می گی...چی شده؟

- مرد!

- مرد؟

- آره...

- حال تو خوبه...؟

- آره...

- با این صدایی که تو داری من فکر نمی کنم...بیا زیاد اونجا نمون حالت بد می شه...روت اثر می زاره...پاشو بیا خونه...بیا که مهمون داریم...

- الان میام...

- قربانت خداحافظ...

- خداحافظ...

عسل را صدا کردم و گفتم: برام زنگ می زنی آژانس باید برم!

عسل:صبر کن الان می گم میلاد برسونتت!

من:نه نمی خواد...!

عسل:نه باید بره خونه سر راه تو رو می رسونه دیگه...!

سرش را پنجره بیرون برد و داد زد:میلاد!میلاد!بیا!

میلاد جلوی پنجره رفت و سرش را بالا گرفت و گفت:برم؟

- سانازم با خودت ببر...!

- باشه...

خداحافظی کردم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم.

میلاد رانندگی می کرد.هم سن و همکلاسی سهیله.داداشه عسل...باباشم مغازش بغل مغازه ی بابامه...

من حرفی نمی زدم و سرم را به شیشیه تکیه داده بودم و به بیرون خیره نگاه می کردم.

میلاد:خوتون رو زیاد ناراحت نکنید...

من نفس عمیقی کشیدم و جابه جا شدم و صاف نشستم.

دوباره ادامه داد:این شتریه که در همه ی خونه ها می شینه...!

منم گفتم:آره...

- از سهیل چه خبر...

- صبح یه گرد و خاک کرد و رفت...

- امروز مدرسه دیدمش...

- نفهمیدید آخر با کی و سر چی دعواش شده بود؟

- با یه خاونمی صحبت می کرد تو پارک...بعد که خاونمه رفت خیلی ناراحت بود...فکر کنم اعصابش خورد بود و گیر داد با یکی دعوا کرد...

- شما برای چی باهاش قرار داشتید؟

- می خواستم بدونم چند روزه چشه..؟به همه گیر میده و دعوا راه میندازه...

- سر اینکه آزی مادرش نیست و می گه مادری نکرده...!

- می دونم این قضیه رو...

رسیدیم در خانه و من تشکر کردم و پیاده شدم.

زنگ در خانه را زدم.سهیل از پشت آیفن گفت:کیه؟

منم گفتم:باز کن...

- بههههه! خواهریه که!بیا تو!

در را باز کرد.عجیب بود که سهیل خانه بود و این طوری حرف می زد.ولی با اون حالی که من داشتم نمی توانستم به هیچ چیز فکر کنم.

در خانه باز بود. کفشم را در آوردم رفتم تو مامان از پشت اپن با لبخند گفت:ســـلام! حالت چطوره؟!خوبی؟

منم با کم حوصلگی گفتم سلام و رفتم توی اتاقم.لباسم را عوض کردم و رفتم آشپزخانه و روی صندلی شنستم.

گفتم:کمک نمی خواین؟!

مامان گفت:نه! همه ی کار ها رو کردم.دارم فقط مونده دم کردن برنج که اونم خیلی زوده!!!شما خسته ای برو تو اتاق و استراحت کن.

سهیل اومد و گفت:چه عجب!خواهری اومد!

من:چقدر مهربون!

مامان:پسره دیگه!

سهیل:آره دیگه!چکارمون می شه کرد؟!

از جایم بلند شدم و رفتم توی اتاقم و گفتم:می خوام بخوابم!

مامان هم گفت:بخواب مامان جان!بخواب!

از خواب بیدار شدم شب شده بود.صدای مهمان ها می آمد.صدای حرف زدن شوهر عمه از همه ی صداها واضح تر بود که برای بابا صحبت می کرد. صدای عمه رو شنیدم که گفت:ساناز پس کو؟

مامان هم گفت:یکی از دوستاش تصادف کرده و به رحمت خدا رفته...ساناز هم خیلی ناراحته..!

عمه:آخه..جوون بود؟

- آره همکلاسی دانشگاهش بود...

شوهر عمه:مرگ پیر و جوون نمی شناسه...

یه صدای نا آشنا هم گفت:بله..!بله..!همین طوره!

نشستم و سرم را با دستم گرفتم. چند دقیقه ای همین طوری نشسته بودم که سهیل در را باز کرد داخل شد و دوباره در را پشت سرش بست!

گفت:می خوایم شام بخوریم!تو نمیای!

گفتم:سرم داره از درد می ترکه...

برق رو روشن کرد و گفت:اوه اوه...چقدر سفید شدی الان برات آب نمک و استمینوفن میارم....

- آب نمک برای چی؟

- فشارت بیافته..!

- اولا آب نمک نه آب قند...دوما من باید فشارم بره بالا نه پایین...

- آهان...صبر کن...

رفت آب قند بیاره...مامان در را باز کرد و گفت:چی شده؟

- سرم درد می کنه...

- سهیل بجمب دیگه..!

سهیل:اومدم...اومدم...

مامام آب قند رو از سهیل گرفت و دادش به من....بعد یه قرص هم بهم داد برای سر درد بود...بعد گفت:بگیر بخواب...سهیل برق رو خاموش کن!...بیا بیرون...

سهیل برق را خاموش کرد و  رفت بیرون.                                                                                          



:: بازدید از این مطلب : 112
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

به نام خدا

از خواب که بیدار شدم،صبح شده بود.حس بلند شدن از جایم رو نداشتم.همش به ستاره فکر می کردم.به روزای مدرسه رفتنمون...چه روزایی بود و ما چه کار ها که نمی کردیم.ستاره خیلی شیطون بود.همه ی معلما دوستش داشتن.منم همین طور.دوستای زیادی داشت.تقریبا با همه دوست بود حالا می خواست آدم خوبی باشه یا بد.من با این اخلاقش مخالف بودم.دوستای آدم باید افراد خوب و لایقی باشند ولی تو کتش نمی رفت.

روزای خیس کردن معلم، زیر پایی دادنا، بزن و برقص قبل از اومدن معلم، ترقه سر کلاس...باورش مشکل بود ستاره دختری با اون شور و حال درست وقتی که چند ماه دیگه می رفت تو بیست سال، این اتفاق براش بیافته...اصلا نمی تونستم باور کنم...

یاد روزایی افتادم که با هم می رفتیم خونه...همون روزا بود که من با جاوید آشنا شدم..من دختر بدی نودم ولی عاشق بودم..

نمی خواستم زیاد به اون موضوع فکر کنم چون فکر کردن بهش جز یاد آوری یک مشت خاطرات خاکستری چیز دیگه ای نبود.

ولی یک چیز ذهنم را مشغول خود کرده بود؛تماس جاوید روز تصادف...

یاد حرف عسل افتادم...

من:حالا با کی رفته بود؟

عسل:پسره رو بازداشت کردن.پاسگاه شماله!

................

- به مامانش اینا گفته می رم کوه،.....

.............

- اسمش رو علی می دونه...چی بود جواد...جا..جا...جاوید...آره خودشه...

از اتاقم رفتم بیرون.مامان لباس مشکی به تن کرده بود. تا مرا دید گفت:« حاضر شو بریم.دیر می شه ها!»

رفتم اتاقم لباس مشکی ام را تنم کردم.

با هم به خانه ی ستاره شون رفتیم.سر کوچه همه لا اله الله کنان جنازه را به دوش داشتند و به طرف خانه می آمدند.پرشیای نقره ای که با تور سفید آزین بندی شده بود خودنمایی می کرد.عکس ستاره که مثل همیشه با لبخند نمکی اش به ما نگاه می کرد دلم را به درد آورد.

از ماشین پیاده شدیم.با آن سر و صدا و هیاهو به هیچ چیز اعتنایی نمی کردم. دلم می خواست یکبار دیگر او را می دیدم.

با خودم می گفتم که ای کاش به تولد دوستش می رفتم و بیشتر او را می دیدم. کوچه پر از خاطرات من و ستاره بود.روز هایی که با بچه ها جمع می شدیم و بازی می کردیم.ما خانه یمان نزدیک به هم نبود ولی بعضی اوقات به خانه ی آنها می رفتم.

جنازه را در حیاط خانه گذاشتند.مادر ستاره اصرار داشت او را نشانش دهند.من هم ایستاده بودم.پارچه ی سفید را کنار زدند.او مانند ستاره ها می درخشید ولی این بار نه می خندید و نه ناراحت بود.انگار که به خواب رفته بود.

خوابی عمیق...

جنازه را سوار آمبلانس کردند.ماشین عسلشان جا نداشت و مادرش با ما آمد.من عقب نشسته بودم.

اصلا یادم نمی آید که چه گفتند؟راه چگونه سپری شد؟به خودم آمدم دیدم کنار یک قبر عمیق ایستاده ام.مرد ها در حال گذاشتن پیکری در داخل خاک هستند. شیون و زاری همه جا را گرفته است.دود اسفند همه جا را پر کرده است.مداح از پشت بلندگو صحبت می کند.

من در تمام آن لحظات فقط به آن فکر می کردم که روحش کنار ماست و با ما حرف می زند.اما ما نه می بینم و نه می شنویم...لحظه ی رفتن فقط به آن فکر می کردم که او دارد التماس می کند که نروید و بمانید!

خواهرش را از پشت دیدم که مادرش را بغل کرده بود و در حال رفتن بودند. من هم داشتم می رفتم و به پشت نگاه می کردم.حتی من که دوستش بودم و حتی مادر و خواهرش تنهایش می گذاریم...تنها او می ماند و خودش و خودش و اعمالش...

به خانه بازگشتیم.روی مبل نشستم و مامان گفت:«امشب بابات زود میاد که با هم بریم دربند.»

من هم گفتم:اصلا حوصله ندارم!

باهایم را بالا آوردم و بغل کردم.می دانستم که باید بروم.

شب شد و من هنوز همان طور نشسته بودم و فکر می کردم.

یاد قه قهه هایی که از جلوی سوپر مارکت رد می شدیم افتادم.یاد موقعی که ثریا به من تیکه انداخت و ستاره باهاش دعوا کرد.یاده...

بابا در خانه را باز کرد.داخل شد و در را پشت سرش بست.

بلند گفت:ســلام!

سهیل از اتاق بیرون اومد و گفت:من حاضرم.

مامان در حالی که لباس بیرون به تن داشت و با عجله از اتاق بیرون آمد و گفت:چه خبره..؟!چقدر حولی!

سهیل:زود باشید دیگه من گشنمه!

- جا این شکمو بازیا درست رو خوندی فردا امتحان داریا؟

- توپ!مشتی!جوری برم ورقه رو پر کنم که معلمه حال کنه!

- حالا بپا پس نیافته...حال اومدن پیش کش...

- ای بابا!...

بابا کنار من نشست و گفت:حاظری دخترم؟

منم گفتم:بله

بابا گفت:دِ نه دیگه نشد!پاشو این لباسات رو دربیار اون مانتو صورتی ات رو با اون شال زره شلوار قرمزت رو تنت کن.

سهیل که روی دسته ی مبل نشسته بود خندید و گفت:تیپش کرکر خنده می شه!

مامان در حالی که زیپ کیفش رو می بست گفت:باباتو سلیقست اصن!بیا  لباسات رو تخته عوضشون کن!

رفتم اتاقم.دیدم.شلوار جینم رو با مانتو سبزم و روسری سبزم را آماده کرده بود.

آماده شدم و رفتیم.خوب بود.می خندیدیم و کباب و ریحون خوردیم.بد نبود.خوش گذشت. به ستاره فکر می کردم که الان دارن تو قبر ازش سوال جواب می کنن.



:: بازدید از این مطلب : 113
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

به نام خدا

دیلینگ دیلینگ(صدای موبایل)

همین طور که در رخت خوابش می غلتید دستش را دراز کرد و موبایلش را از روی میز کنار تختش برداشت.دکمه را فشار داد و بی حال گفت:بله...

نیما:به به شازده...وقت خواب، هیچ معلومه که تو کجایی؟!ساعت ده صبحه...همه منتظرن...

سیاوش:هوم...بزار بخوابم...

نیما:رئیس عصبانی شده!...

سیاوش یک آن به خودش آمد و از جایش پرید و گفت:چــــــــــــــــی؟!رئیس؟!اومدم

تلفن رو قطع کرده و به سرعت لباسش را گرفت و پوشیو از اتاق خارج شد.دوان دوان به سمت در رفت.مادرش سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت:کجا با این عجله؟!بیا صبحونت رو بخور!

سیاوش:باید برم شرکت...بدبخت شدم!

از در رفت بیرون و در را پشت سرش بست...

مادر که تعجب کرده بود شانه اش را پایین انداخت و به داخل آشپزخانه رفت.

در حیاط پدرش روی صندلی نشسته بود و در حالی که چای می خورد روزنامه ای را مطالعه می کرد.

سیاوش که ماشین را در حیاط ندید یکهو ایستاد و گفت:پـس ماشین کو؟!...

پدر:علیک السلام...سارا باهاش رفته بیرون...

با دستش کوبید به پیشانی اش و دوان دوان از خانه خارج شد...

به کنار خیابان رسید..می پرید جلوی ماشین های در حال حرکت و می گفت:دربست...

تا آخر یه تاکسی قراضه ایستاد.مجبور بود سوار شود.

ماشین آنقدر آرام می رفت که همش با خود فکر می کرد اگر تا آنجا را دویده بود زودتر می رسید.

خود را دیگر یک اخراج شده به حساب می آورد و در حالی که در این فکر ها بود راننده ی تاکسی گفت:آقا رسیدیم..همین جاست...

با عجله گفت:ممنون...

مثل فشنگ از ماشین خارج شد و همین طور که دوان دوان می رفت راننده پیاده شد و گفت:آقا کرایه تون...

برگشت و گفت:ببخشید...

راننده گفت:قابلی نداره...سه تومن..

سیاوش:همین طوره...سه تومن؟!چخبره؟!...

همین طور که پول را می داد راننده می گفت:زنم مریضه، بچم مریضه و...

سیاوش:آقا برو من حالم خراب تره. و رفت.

به جلوی در شرکت رسید.در بسته بود.به در محکم ضربه می زد.آقا رحیم در را باز کرد و با تعجب گفت:مهندس شما اینجا چکار می کنید؟!

سیاوش:اینجا چیکار می کنم؟!برو کنار که بدبخت شد!

دستش را کنار زد و داخل شد و همین طور که جلو تر می رفت می گفت:رئیس اومده؟!اینکه سوال نداره بدبخت شدم...حالا چیکار کنم؟1چی بگم؟!

آقا رحیم:رئیس؟!...برای چی رئیس باید اینجا باشه؟!

سیاوش:آقا رحیم شما هم یه چیزیتون می شه ها...

به در ورودی رسید و گفت:چرا این در قفله؟!

آقا رحیم:مگه باید باز باشه؟!

سیاوش:ای خـــــدا!امروز همه چرا اینجورین؟!چرا نباید باز باشه؟!

آقا رحیم:چون امروز تعطیله!

سیاوش:کی تعطیل کرده؟!همه رفتن مرخص؟!

آقا رحیم:نه عزیزم!جمعه ها همیشه تعطیله!مرخصی و غیر مرخصی نداره...

سیاوش که از تعجب داشت شاخ در می آورد گفت:امـ..امروز..جمعه...

آقا رحیم:بله!(هه هه)خندید و رفت توی اتاقش و گفت:بیا چایی بخور!

سیاوش موبایلش رو برداشت و به نیما زنگ زد.

نیما با خنده که اصلا نمی تونست حرف بزنه:الو...چطـ...چطوری مهندس؟!رئیس خوبه؟!

سیاوش:اگه دستم بهت نرسه...می دونم چکارت کنم...

نیما:بابا مگه چی شده؟!

سیاوش:هیچی!

مکالمه را قطع کرد و رفت توی اتاق...

آقا رحیم:بیا این چایی رو بخور...بچه خوبیه ولی فقط یکم زیادی شوخه...

سیاوش:صبح داشتم سکته می کردم...آخه به زور تازه استخدام شدم...دیگه کار پیدا نمی شه که...آخرین امیدم بود این کار...

 



:: بازدید از این مطلب : 160
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

به نام خدا

سیاوش چای را خورد و از شرکت خارج شد.سوار تاکسی شد که به خانه برود.موبایلش را در دستش گرفته بود و می خواست به نیما زنگ بزند.نمی دونست بزنه یا نزنه.دل رو زد به دریا و شماره ی نیما رو گرفت.

(بوق بوق)

زود تلفن را قطع کرد.یه فکر بکر به ذهنش رسیده بود.تصمیم گرفت ب خانه شون زنگ بزد.شماره خونشون رو گرفت.پس از چند بوق مادرش گوشی رو برداشت.

-بله...بفرمایید...

سیاوش صداش رو نازک کرد و گفت:الــــو...آقا نیما تشریــــف دارن؟؟!

-شما؟

-مــــــــــــــن یکی از دوستاشم...سونیـــــــــــــــــــــا...

مادر نیما عصبانی شد و گفت:مردم آزار...خجالت نمی کشی!!!...زنگ می زنی مزاحم می شی...شماره تو می دم 110 و پاسگاه...اونور دنیا هم که بری می فرستم دنبالت...تو کی هستی با پسر من کار داری؟!!!هــــــــــــای...نیــما!!! نیما کدوم گوری بیا ببینم...این دختره بی پدر مادر کیه پشت تلفن؟!!!شب بزار بابات بیاد...صد دفعه گفتم غلط زیادی نکن...

مادر نیما مجال نمی داد.آخر سر سیاوش که دید اوضاع خیس خیته تصمیم گرفت خودش رو معرفی کنه.چون یه کم دیگه می گذشت مادر نیما سکته کرده بود.ولی بعد منصرف شد گفت که اگه بگم آبروم می ره.مادرش هم خجالت می کشه.

تلفن رو قطع کرد.خوب خوش حال شده بود.به نظر میومد حسابی تلافی صبح رو در آورده بود.

از تاکسی پیاده شد.به جلوی در خانه شون رسید.می خواست در را با کلید باز کند که نیما زنگ زد.

نیما:الو...عوضی...چی کار کردی؟!بی شور زندگی برام نزاشتی...الان یواشکی با گوشی اومدم دستشویی...زود زنگ بزن بگو تو بودی...زود باش...

سیاوش که خندش گرفته بود با همون صدای نازک گفت:نیمــــــــــــــا...خودت رو ناراحت نکن...فعلا گرسنمه...بعد ناهار تماس بگیر در غیر این صورت رد تماس می کنم...

-:سیاوش خودت رو لوس نکن...زود باش زنگ بزن...

این دفعه با صدای خودش گفت:گفتم که گشنمه بعد از ناهار زنگ می زنم...خداحافظ...

-:الو...الو...

تلفن رو قطع کرد و رفت تو.ا حیاط بزرگشان گذشت و به پله های بزرگ قدیمی رسید.یکی یکی را طی کرد و در خانه را باز کرد و رفت تو.

مامانش گفت:سیاوش...صبح یهو کجا گذاشتی رفتی؟

خواهرش ثریا گفت:خل شده...خل شد رفت...می گن پدر عشق بسوزه واس خاطره همینه...داش من اگه جنبه منبه نرری بیخیل عشق و عاشقی شو...

سیاوش:ثریا...تو کار بزرگ ترا دخالت نکن...

ثریا رفت رو مبل ایستاد و به سمت سیاوش زبون درازی کرد و سیاوش هم پرید که بگیردش که هر دو با هم دویدن.ثریا بدو.سیاوش بدو.مادرشون بلند می گفت:بسته دیگه...نکنین...تازه خونه رو مرتب کردم.شب مهمون داریم.آنها که آنقدر دویده بودند که به طبقه ی بالا رسیدند.سیاوش از اون بالا صدای مادرش را شنید و گفت:کی می خواد بیاد؟!!!

ثریا که لای در بود گفت:مهـــــــــــــــــــناز جونشــــــــــــــون...!

این را گفت و فوری در را بست.سیاوش به در زد و محکم گفت:اگه به دستم نرسی...پوستت رو مثل کیوی پوسیده قلفتی می کنم...

ثریا از پشت در گفت:ییییییی...!!!

سیاوش رفت اتاقش لباسش رو عوض کنه که یکی زنگ در را زد.مادر در را باز کرد و چادرش را سرش کرد و از خانه خارج شد.ثریا از اتاق رفت بیرون و در حالی که دستش را به نرده ها تکیه داده بود خم شد و توی حیاط را تماشا می کرد.اما هر کار کرد بقیه حیاط را ندید که ببیند کی پشت در است.

سیاوش هم از اتاق اومد بیرون و در حال که پایین پله ها را نگاه می کرد گفت:کیه؟!

ثریا گفت:نمی دونم...حتما نذری آوردن...

-:اونوقت به چه مناسبت؟!

-:نمی دونم...

-:برو پایین ببینم کیه؟!

-:هوشـــــــت...چشت رو بچرخون...

سیاوش به دور و برش نگاه کرد ولی ثریا سر جای قبلیش نبود.او در طبقه ی پایین بود.

در رو باز کرد و سرش رو از در برد بیرون و فوری برگشت...یه حالی شده بود...

سیاوش گفت:کی بود؟!

ثریا با استرس گفت:خانوم حمیدیه...

یهو هر دو به چشم هم خیره شدن و خندیدند...

سیاوش با یه حالتی گفت:دم در بده...دعوتشون کن تو!!!...

ثریا:جون داداش گفتم بیاد تو...خودش تقبل نکرد...

-:ئع ئع...عجب دوره زمونه ای شده...جلو چشم آدم تو روز روشن میان دم در آدم خواهر آدم رو می خواستگارند...

-:لامروت بد زمونه ایه آره...برو خدا شکر کن همین جوریش هم اومدن...و گر نه این خواهری که ما داریم حالا حالاها رو دستمون می مونه...

-:یعنی چی؟!!!مگه خواهر ما چشه داش مشتی؟

-:چش نیــــــــــــست...همون چش نیست(چیزیش نیست)ولی هر چی با شه به پا آبجی کوچیکه که نمی رسه...

-:خدا رو شکر که به پای آبجی کوچیکش نرسیده و گرنه دیگه نمی شد تو این خونه زندگی کرد.

-:بیشین بینیم بابا حالللللللل نرریم...

-:خواهر...ثریا جان...درست شو...تو فرزند یه تحصیل کرده ی این مملکتی...چرا این کارا رو می کنی؟یه خورده رو خودت کار کن...من داداش بزرگتم بهت می گم...چارتا دیگه نمی گن می رن ده ت پشت سر می گن...اینقدر کل ننداز...

-:بسی متحول گشتیم برادر...خواهر به فدای برادر...

-:نگو...

مادر وارد خانه شد.

سیاوش بلند گفت:چــــــی شد؟!!!

مادر با خوشحالی گفت:هیچی...کارت دعوت آوردن...یکشنبه نامزدیه مجید پسر آقا حمیدی شونه...

ثریا گفت:ئـــــــــــــــــــــــــــه!!!و در آخر ثریا و سیاوش هر دو ضایع گشتند و هر کس به اتاق خود ورود کرد...

هر دو گرفته رفتن تو اتاقشون...مادرشون گفت:واااااا!چی شد؟!!!

ثریا که آرام آرام از پله ها بالا می رفت گفت:هیچی مادر جان...همه ی نقشه های ثریا و سیاوش نقش بر آب شد.

سیاوش به اتاق خودش رفت و خودش را رو تختش پرت کرد.

مادر با صدای بلند گفت:بچه ها بیان غذا حاضره!!!

سیاوش به دستشویی رفت و دست و صورتش را شست.به آشپزخانه رفت...ثریا و مادرش هر دو مشغول مرتب کردن میز بودند.

-:پس بابا کو؟

-:بابا رفته گل بچینه...(زد زیر خنده)

مادر:رفته با عموت کوه تا شب هم نمیان...من نمی دونم سر پیری این دو تا چه دله خجسته ای دارن.

-:خوبه دیگه...پیرا می رن کوه و ما جوونا باید کز کنیم تو خونه.نزاشتی برم تولد سارینا که...

-:بس کنید و ناهرتان را بخورید لطفا!خواهر و مادر عزیز.

همه مشغول خوردن ناهار شدن.

سیاوش:به به...عجب غذایی...من عاشق لوبیا پلو ام...

ثریا:اتفاقا منم باهاش صحبت کردم گفتم یه قراره خواستگاری بزارین...بالاخره بده دو تا عاشق راست راست راه برن...

مادر:کی؟!!!کیو می گی؟!!!سیاوش چیزی شده؟!ثریا با کی صحبت کرده؟!!!

سیاوش که تعجب کرده بود گفت:ثریا این چرت و پرتا چیه که می گی.

ثریا قاشق را آورد بالا و به مادرش نشون داد و گفت:با لوبیا پلو بودم...مادر جان...

مادر:واااااااا!

سیاوش:با آبجی که ما داریم پس والــــــــا...!!!

مادر:سیاوش اینقدر ملچ و مولوچ نکن مردم روزه دارن یه وقت هوس می افتند...

سیاوش:ئه ببخشید...اصلا هواسم نبود...

 

 



:: بازدید از این مطلب : 139
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

به نام خدا

سلام دوباره شروع کردم به نوشتن

این سبک یکم متفاوته... سورئال هستش

امیدوارم قابل درک باشه

 

 

سرم را پایین می گرفتم و بالا نمی آوردم. حتی به کوچکترین صدایی ک توجهم را جلب میکرد و دلم را میلرزاند اعتنا نمیکردم.  نه اینکه برایم بی اهمیت باشد اما ... هاله ای حیا خودش را دور من تنیده بود.

برای اولین بار سرم را که بالا آوردم گونه هایم سرخ شده بود. موهای بور و پیچ خورده دورم را در بر گرفته بودند.  شاید کمی مرا جذاب کرده و یا شاید از آنچه بودم مرا کریح تر جلوه می داد. 

همه چیز را مو به مو یادم هست، حتی تعداد دم و بازدمم و حتی تعداد پلک هایی که زدم. یادم هست چشمم را می دزدیم از همه. بی آنکه متوجه آمدن کسی شوم،  کسی را در مقابل خودم دیدم. یعنی من آنرا با هیبت و اندام ندیده بودم؟مگر میشد؟ اگر آنجا نبود هم چرا متوجه آمدتش نشده بودم؟

یک آن گر گرفتم . بی هیچ حرکتی فقط بمن زل زده بود. چشمم را از رویش می دزدیدم.سنگینی نگاهش مثل پتوی پشمی روی من افتاده بود انگار وزنم چند برابر شده بود و لحظه به لحظه حرارت بدنم معکوس کف دست و پایم بیشتر و بیشتر می شد. این سنگینی، این گرما، کمی آزارم می داد ولی از طرفی شوقی از سر معصومیت کودکانه یا ... مرا از فرار وا می داشت و سر جایم نگه  داشته بود.

بلاخره تصمیم گرفتم که چشمم را به او بیاندازم. هیچ وقت آرزو نکردم که ای کاش سرم را بالا نیاورده بودم و یا ای کاش به اون نگاه نمیکردم که...

چشمانم را بستم و سرم را رو به او چرخاندم نمیدانم این کار را از عمد کردم یا نه و یا اصلا چشمانم را بسته بود ک سرم را رو به او کردم یا نه ولی هر چه که بود هیچ چیز بعد چرخاندن سرم یادم نمی آید.

چشمانم را که باز کردم قلبم ذوب شد و در تنم تحلیل رفت. یک آن انگار هر چه که در من بود اول ذوب شد و سپس بنا به جاذبه بر زمین ریخت. یک آن جا خوردم. انگار از سر ترس یا تجربه ی چیزی که نه تا الان انرا دیده بودم و یا انرا میفهمیدم. هر چه که بود دیگر خبری از پتوی پشمی نبود. سرتاسر بدنم مانند کف دست و پایم یخ کرده و عرق یخ کرده بود.

رنگ چشمهایش یادم نیست شاید قهوه ای کمرنگ بود ویا عسلی. چشم هایش حالت خاصی داشت.  درشت بود و خمار. مرا یاد خاتون ها می انداخت. یا همان ناخدایی که معشوقه اش را در آغوش گرفته بود همان عاشق و معشوقی که در یک تابلوی نقاشی دیده بودم تابلویی که من سالها بعد از آن دیدم.

صورت گردی را با همان چشم ها دیدم که با هیچ احساسی بمن زل زده بود. چرا همان بار اول دلم را نزد؟ چرا به من برنخورد؟ چرا به من یک دستگال گلدوزی شده هدیه نداد؟  چرا برایم یک شاخه گل رز قرمز نیاورده بود؟ چرا من هیچ عطری از اون در خاطرم نیست؟

در ان لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم . معنی این همه پا فشاری برای آمدنم از طرف ان را نمی دانستم. معنی نگاه گنگش روی ان صورت خنثی و عاری از هر احساسی نمی فهمیدم.

یعنی او مرا دوست داشت؟

می خواستم با احساسم سر عقلم را شیره بمالم. - آره دوستم داره من بلد نیستم.

نمیدانم از طریق کدام جاذبه قلبم را ربایید. قد بلند و اندام تنومندش؟ چشمان درشت و خمارش؟ یا آن صورت بی تفاوت با آن نگاه که هر بار در لحظه اول با دیدنش تنم یکه می خورد.

واقعا نمیدانم. شاید سال های قبل که در بچگی همبازی بودیم  او در قلب من جاکرده بود بعد این همه سال من دوباره اورا پیدا کرده بودم. شاید همان دوران بچگی که شنیده بودم ذکر خیرم را مدام میکند منم به اون دلبستم ولی معنایش را نمیدانستم. شاید گذاشته بودم گوشه کنار قلبم و یادم رفته بود و حالا که به اصطلاح بزرگ شده بودم دوباره پیدایش کردم و گرد و خاکش را حسابی  تکانیدم.

این بار من دلبستگی را خوب فهمیده بودم ولی ای کاش همه چیز مثل چرخه ی کودکیمان میچرخید.

برایش آرزوی خوشبختی کردم اما نه از ته دل فقط دلم برای کسی می سوخت که طالع خوشبختی اش به صاحب آن صورت خنثی می افتاد.

لیاقت را چه کسی تعیین میکند؟

 

ادامه دارد ...



:: بازدید از این مطلب : 131
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

رمان کسوف , رمان کسوف بدون سانسور , رمان کسوف و سپیده دم , رمان کسوف برای اندروید , رمان کسوف برای موبایل , رمان کسوف تایپ , دانلود رمان کسوف , دانلود رمان کسوف برای موبایل , دانلود رمان کسوف بدون سانسور , دانلود رمان کسوف استفنی مه یر , رمان انلاین کسوف , رمان خسوف استفنی مه یر , رمان خسوف از فاطمه , رمان ایرانی خسوف , رمان آنلاین کسوف , دانلود رمان کسوف برای کامپیوتر , دانلود رمان کسوف برای گوشی , دانلود رمان کسوف برای موبایل جاوا , دانلود رمان خارجی کسوف , خواندن رمان کسوف , خلاصه رمان کسوف , دانلود رمان کسوف نسخه موبایل , رمان شب خسوف , رمان خسوف فاطمه , رمان خسوف کاربر انجمن , رمان خسوف کاربر , رمان کسوف(گرگ و میش3) , رمان موبایل کسوف , رمان خسوف نودهشتیا , رمان خسوف نودوهشتیا



:: برچسب‌ها: رمان کسوف , رمان کسوف بدون سانسور , رمان کسوف و سپیده دم , رمان کسوف برای اندروید , رمان کسوف برای موبایل , رمان کسوف تایپ , دانلود رمان کسوف , دانلود رمان کسوف برای موبایل , دانلود رمان کسوف بدون سانسور , دانلود رمان کسوف استفنی مه یر , رمان انلاین کسوف , رمان خسوف استفنی مه یر , رمان خسوف از فاطمه , رمان ایرانی خسوف , رمان آنلاین کسوف , دانلود رمان کسوف برای کامپیوتر , دانلود رمان کسوف برای گوشی , دانلود رمان کسوف برای موبایل جاوا , دانلود رمان خارجی کسوف , خواندن رمان کسوف , خلاصه رمان کسوف , دانلود رمان کسوف نسخه موبایل , رمان شب خسوف , رمان خسوف فاطمه , رمان خسوف کاربر انجمن , رمان خسوف کاربر , رمان کسوف(گرگ و میش3) , رمان موبایل کسوف , رمان خسوف نودهشتیا , رمان خسوف نودوهشتیا ,
:: بازدید از این مطلب : 909
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

اين روزها بازار ترجمه از كتاب جديد «‌ هري پاتر» بد جوري داغ است. همه نشريات تلاش مي‌كنند تا با ترجمه متن رمان «هری پاتر و قدیسان مرگ» به وظيفه فرهنگي خودشان عمل كنند و مردم را از محتواي اين كتاب آگاه كنند.

چند روز قبل به طور اتفاقي يكي از همين نشرياتي را كه متن كتاب هري پاتر را منتشر كرده خريدم. دو هفته نامه « فيلم و سينما» اين افتخار را به خوانندگان خود داده بود تا بتوانند ترجمه جديدي از متن اين داستان را بخوانند. فقط يك مشكل كوچك وجود داشت و آن اينكه كار به شدت « بزن ـ در رويي» بود. كتاب « هری پاتر 7» كه با هدف آشنا ساختن مخاطبان! از سوي اين مجله منتشر شده، سرشار از غلط های تایپی و ترجمه‌ای است. متن به صورت کاملا غیر استاندارد و سوء استفاده جويانه‌اي با فونت 8 و در 3 ستون در 96 صفحه منتشر شده است. این شکل آرایش نوشته باعث مي‌شود مطالعه این رمان جذاب به يك كار سخت و طاقت فرسا تبديل شود و در نتيجه « چشم» خواننده محترم كمي تا قسمتي كور شود. البته با کاهش تعداد صفحات، هزینه چاپ این نشریه کاهش یافته و در نتيجه پول بيشتري به جيب صاحبان نشريه رفته است.

از همه اينها گذشته ترجمه افتضاح متن هم قابل توجه است. اين مساله باعث مي‌شود تا مخاطب براي مطالعه داستان نتواند تمرکز داشته باشد. ترجمه این کتاب 600 700 صفحه‌ای در 100 صفحه خلاصه شده و خواننده در بسیاری از بخش ها نمی فهمد که چه اتفاقی افتاده است. ترجمه متن داستان در مدتي كوتاه سبب شده تا متن پر از اشكال‌ها و ايرادهاي ترجمه‌اي باشد. مثلا نام برخی از شخصیت های داستان، با تلفظ های گوناگون در متن آمده است. مثلا یکی از شخصیت ها در ابتدای داستان «گریپوک» نامیده مي‌شود و از جایی به بعد  «گریفهوک»! البته به مترجم محترم حق می دهم چون این اسم احتمالا Griphok بوده که PH گاهی ف و گاهی په خوانده می شود.

از آنجایی که در انتشار این ویژه نامه سرعت عمل شرط اول بوده، جلد، داخل جلد و پشت جلد در نهایت سرعت آماده سازی شده است. اين مساله باعث شده بسیاری از نکات فنی در كار رعایت نشود. تصاویر استفاده شده برای جلد این نشریه از اینترنت گرفته شده و روی این تصاویر نوشته های لاتین بوده است. طراح هم با ابزار Stamp در نرم افزار Photoshop، روی نوشته های لاتین را پوشانده و چون کار بزن برو بوده با کیفیت بسیار پایینی این کار انجام شده و در بسیاری از جاها به شکل خیلی خیلی تابلو جای قلم Stamp مانده است.

اگر مي‌خواهيد داستان هري پاتر را بخوانيد، از خواندن اين ترجمه صرف نظر كنيد كه واقعا وقت تلف كردن است. اگر فرصت كردم درباره ترجمه‌هاي ديگر هري پاتر هم شايد چيزهايي بنويسم.



:: بازدید از این مطلب : 130
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 دی 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

                     قابل توجه خوانندگان عزیز رمان ویرانی

آنچه تاکنون در این 29 قسمت خواندید، تنها 300 صفحه از متن اصلی کتاب بود. متن کامل رمان ویرانی که کتابی حدودا هشتصد صفحه ای است به زودی منتشر خواهد شد. خبرهای تکمیلی را به زودی به اطلاع شما می رسانم.



:: بازدید از این مطلب : 122
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 دی 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

یکی از خوانندگان وبلاگ ویرانی اخیرا در اظهار نظری چند سوال را مطرح کرده اند. به عنوان نویسنده این داستان لازم می دانم ضمن تشکر از این خواننده محترم، سوال های وی را به همراه پاسخ این سوال ها بیان کنم:

سوال: این داستان يا رمان شما بايد تو مجله ران تر بود .خيلي سنگين بود. شما با اضافه كردن شخصيت هاي اضافي كه نقش مهمي توي داستان نداشتن، شلوغش كردين.خانواده يحيي يه جاهايي نيستن و گم شدن.نمي دونم چه لزومي داشت كه بخواييد اسم مارك وسايل، منا طق و محله هاي دبي رو به اصرار و بار ها تكرار کنید. ببينيد يه خواننده وقتي يه جايي مي خونه كه مثلا حرير واسه كسي هديه خريده. خب دونستن اينكه اون هديه چيه و به چه مناسبتي مهمه.ولي گفتن قيمت و اسم فروشگاه.و مارك اون چه لزومي داره؟

جواب: دوست عزیز. کاش می شد داستان ویرانی به شکل کامل در مجله خانواده سبز چاپ شود. آن موقع پاسخ خیلی از سوال ها را دریافت می کردید. این داستان سرشار از جزئیات است. خانواده یحیی در داستان تاثیر زیادی دارد. به خصوص لیلا که شخصیتی کلیدی است و در کتاب مفصل به آن پرداخته شده است. اسم مارک، وسایل و محله های دبی در خیلی از بخش های داستان در گره افکنی و باز شدن گره ها نقشی کلیدی دارد که متاسفانه در مجله به دلیل طولانی شدن داستان حذف شد.

سوال: يه جا هايي يه اشخاصي وارد داستان ميشن و همينطور كه ميان همون طور ساده هم ميرن. يه جايي اشاره كردين به دعواي برادر حرير تو يه باغ. با جزئيات كامل حركات و چيزايي كه اشاره كردين...

جواب: بخش مهمی از این بخش از داستان به خاطر کمبود جا خلاصه شده است. این شخصیت ها و آدمها تاثیر زیادی در کلیت داستان دارد. اما متن کامل آن منتشر خواهد شد.

سوال: شما نتونستين تاثير اشخاصي رو كه اطراف حرير و يحيي زندگي ميكنند را بر روي زندگي اين دوتا نشان دهید. بيشتر به جزئياتي پرداختيد كه اصلا مهم نيست. يعني خواستيد آن فضا را برای خواننده قابل لمس كنيد. ولي به دليل اين كه اكثر خواننده های اين داستان يه جايي مثل دبي نبودند، فروشگاه هاي آنجا رو نميشناسند و... خيلي جزييات ديگر نتوانسته در ذهن آنها باعث شود خواننده ها فضا رو درك كنند.

جواب: به نظرم اینطور نیست. معلوم است که حریر یک آدم طماع است و همین مسئله کار دست او می دهد. از سوی دیگر مدت ها بود می خواستم درباره دبی چیزی بنویسم و یک جوری تصویر واقعی این کشور را نشان بدهم و برای این کار نیاز بود به جزئیاتی هم اشاره کنم.

سوال: در يک قسمت دوست يحیي با همسر عربي كه داره وارد ميشه و خيلي زود محو ميشن

جواب: رامتین و نغما شخصیت های مورد اشاره شما هستند. رامتین نقش پر رنگی در برملا شدن چهره واقعی حریر دارد. او طی ماجرایی با لیلا همکاری می کند و پته حریر را روی آب می ریزد.

سوال: نمي دونم چرا شما اصرار بر اين داريد كه نصف فضاي داستان در يک کشور عربي باشه؟

جواب: محل وقوع مهم ترین حوادث داستان دبی است. کشوری در همسایگی ما که یک روز سرمایه های میلیاردی ما را به خود جذب می کند و یک روز دیگر دختران جوان ما را. یک روز هم ادعای مالکیت جزایر ایرانی را مطرح می کند. ویرانی یک داستان با حال و هوای شدید ملی است. بحث خلیج فارس یکی از محورهای مهم این داستان است و شما حتما با خواندن کتاب از اینکه داستان در یک کشور عربی رخ می دهد، دیگر دچار ابهام نخواهید بود.

سوال: خيلي تو داستان شما دنبال اين گشتم كه كجا يحيي و هديه به هم علا قه پيدا ميكنن.علا قه اي كه منجر به ازدواج ميشه.شايد داستان شما نا قص بوده يا يه سر هم بندي کردين و جمعش كردين؟

جواب: کاملا درست است. من مجبور شدم به دلیل کوتاهی زمان پایان داستان را به شکل سر هم بندی شده بنویسم. اما پایان واقعی خیلی تکان دهنده هست و حتما از خواندن آن لذت خواهید برد و تا مدت ها شوکه خواهید بود.

سوال: شمايي كه به همه ريزه كاري ها پرداختين آخر داستان سريع دو نفر را سوار هواپيما ميكنين ميفرستين كانادا.

جواب: رفتن به کانادا یک بخش از قصه است که حدود صد صفحه وسعت دارد. در کتاب کامل به این مسئله پرداخته شده است.

سوال: خيلي ميشه در موردش حرف زد. نقص زياد داره اين داستان

جواب: کاملا موافقتم. ضعف ها را بنویسید تا در کتاب اصلاح کنم.

سوال: برداشت شما هم از نظر من خيلي چيزا ميتونه باشه ..ولي خيلي هم بي راه نگفتم

جواب: تقریبا با همه حرف های شما موافقم



:: بازدید از این مطلب : 212
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 دی 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

رمان ویرانی با نام « کافه گاندی» منتشر خواهد شد.

اگر داستان را خوانده باشید، حتما به خاطر دارید که در این داستان، آشنایی حریر و یحیی در یکی از کافی شاپ های خیابان گاندی اتفاق می افتد و به همین دلیل این نام برای کتاب انتخاب شده است.

البته از همان ابتدا هم دوستان زیادی به من می گفتند ویرانی نام مناسبی نیست اما چه کنم که من همیشه با انتخاب اسم مشکل دارم و هیچ وقت در این زمینه آدم با سلیقه ای نبودم.

اگر شما تمایل دارید از خبرهای جدید درباره انتشار این کتاب با خبر شوید، می توانید ایمیل خود را در بخش خبرنامه وارد کنید تا همه خبرها در اسرع وقت برای شما ایمیل شود.



:: بازدید از این مطلب : 143
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 دی 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

نیمه دوم آذر سال 1386 بیست و نهمین و آخرین قسمت از داستان دنباله دار ویرانی در مجله خانواده سبز منتشر شد و حالا کمتر از یک سال از آن زمان می گذرد. در این مدت دوستان زیادی با ارسال ایمیل و تماس تلفنی و یا در احوال پرسی های دوستانه سراغ متن کامل داستان ویرانی را می گرفتند و بعد می پرسیدند آیا باز هم داستانی خواهم نوشت یا خیر؟

قبلا در همین وبلاگ توضیح دادم که متن کامل داستان ویرانی که حدود 800 صفحه است، قرار است در قالب یک کتاب منتشر شود. این کتاب از اسفندماه سال 1386 برای دریافت مجوز در وزارت ارشاد است و نمی دانم به چه دلیل هنوز موفق به دریافت مجوز نشده است.

البته من در این مدت بیکار ننشستم و به چند سفر تحقیقی رفتم و با افراد مختلفی گفت و گو کردم و در نهایت از دل این سفرها و گفت و گوها داستان جدیدی خلق شد که از نیمه دوم آبان ماه سال 1387 ـ یعنی تا چند روز دیگر ـ می توانید آن را در مجله خانواده سبز مطالعه کنید.

نام این داستان « دختری از کویر» است. داستان از یک ظهر گرم تابستان در یکی از شهرهای جنوبی استان کرمان آغاز می شود. دختری به نام «حبیبه» منتظر آزادی پسر عمه خود «تیرداد» از زندان است. آنها از مدتی قبل با هم قول و قرار ازدواج گذاشته اند ولی تیرداد به دلیلی به زندان افتاده است. حالا قرار است تیرداد از زندان آزاد شود و....

البته این داستان در همان شهر باقی نمی ماند و بعد از مدتی کوتاه ماجرا وارد شهرهای دیگر می شود و شما با شخصیت ها و حوادث مختلفی آشنا می شوید. همه تلاشم را کرده ام تا این داستان بهتر از داستان ویرانی از آب دربیاید. امیدوارم شما اینبار هم با نظرهای خودتان راهنمایی ام کنید و به بهتر شدن این داستان کمک کنید. ضمنا به محض اینکه کتاب «کافه گاندی» مجوز چاپ بگیرد، خبر آن را در همین صفحه خواهید خواند.



:: بازدید از این مطلب : 151
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 دی 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

دوازده ساعت پيش بود كه حبيبه هنگام خوردن كوكو سبزي بر سر ميز شام، لرزش كوتاه تلفن همراهش را در جيب شلواري كه به تن داشت احساس كرد. در آن ساعت از شب هر كس كاري با او داشت با خانه آنها تماس مي‌گرفت. هنوز دو هفته از خريدن اين تلفن همراه نگذشته بود و خيلي از دوستان او هم كه شماره‌اش را داشتند، هنوز صاحب موبايل نشده بودند تا بتوانند براي او پيام كوتاه ارسال كنند. در دو هفته گذشته تنها چهار نفر براي او پيام كوتاه ارسال كرده بودند كه بيشترين پيام كوتاه ارسالي هم مربوط به «نفيسه» بود. نفيسه وكيل سي و سه ساله‌اي بود كه از شش ماه قبل به درخواست او پيگيري پرونده «تيرداد» پسر عمه حبيبه را برعهده گرفته و اميدوار بود بتواند به عنوان سومين وكيل اين پرونده، با تبرئه تيرداد امكان آزادي او از زندان را فراهم كند. حبيبه مي‌دانست خواندن پيام كوتاهي كه ممكن بود از طرف نفيسه ارسال شده باشد، ممكن است او را آنقدر هيجان‌زده كند تا پدر و مادرش كه همراه او بر سر ميز شام نشسته بودند، از مهمترين راز زندگي او باخبر شوند. به همين خاطر بعد از آنكه چهار لقمه ديگر هم در دهان گذاشت و مانند هميشه دو ليوان شربت هم بعد از غذا خورد، بشقاب خود را برداشت و بعد از گذاشتن آن در ظرفشويي، از مادرش تشكر كرد و به سمت راه پله‌اي به راه افتاد كه طبقه همكف خانه را به بخش دوبلكس و جايي كه اتاق او در آن قرار داشت، مي‌رساند.



:: بازدید از این مطلب : 144
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 دی 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

وبلاگ «داستان دنباله دار ویرانی» از سال 1387 دیگر به روز نمی شود. جهت ارتباط با نویسنده این وبلاگ می توانید از طریق نشانی: info@rezaostadi.ir اقدام کنید.



:: بازدید از این مطلب : 139
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 دی 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز
خوانندگان عزیزی که داستان «ویرانی» را در سال های قبل مطالعه کرده اند، می توانند متن کامل کتاب را در نمایشگاه کتاب امسال تهیه کنند. 

این کتاب با نام «بدون تو غیر ممکن بود» از سوی نشر البرز عرضه خواهد شد. اینها هم لینک های مربوط به اخبار کتاب:

دومین رمان رضا استادی منتشر می‌شود


زندگی ایرانیان مقیم دبی و تورنتو دستمایه خلق دومین رمان رضا استادی





:: بازدید از این مطلب : 156
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 دی 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز

طراحی جلد از: سینا روح (گروه هنری کاربه)



:: بازدید از این مطلب : 157
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 دی 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز
دوستان عزیزم! در صورت تمایل به مطالعه بخش هایی از کتاب بدون تو غیر ممکن بود می توانید به صفحه اختصاصی این کتاب در فیس بوک مراجعه کنید. بر

برای دریافت نشانی صفحه اختصاصی کتاب در فیس بوک کلیک کنید.




:: بازدید از این مطلب : 165
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 دی 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سولماز



:: بازدید از این مطلب : 241
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 30 مرداد 1394 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم