جوونی...!(قسمت ششم)
نوشته شده توسط : سولماز

به نام خدا

صبح زود از خواب بیدار شدم.از اتاقم بیرون رفتم.ماردم در آشپزخانه مشغول کار کردن بود.

من:ههههههههه...(خمیازه ای کشیدم)

مامان گفت:سلام ساناز خانوم!مامان بابات بهت سلام صبح بخیر یاد ندادن...؟

من با حالتی خواب آلود گفتم:صبح بخیر...

در خانه باز شد.بابا بود با نان داغ وارد شد.و بلند گفت:الصباح الخیر یا اَیال!!!

مامان هم گفت:آروم سهیل از خواب می پره!!!

مادر از پشت اپن نان ها را از بابا گرفت.من  همان طور با حالت خواب آلود روی مبل چرت می زدم و مامان مرا صدا کرد...

مامان:ساناز ساناز بیدار شو!!!مگه امتحان نداری...؟؟؟

من:من که بیدارم....!

مامان:پاشو صبحانه ات را بخور!!!سهیل سهیل  بیدار شو!باید بری مدرسه...

سهیل در اتاق را باز کرد و گفت:من خیلی وقته بیدارم...

با حالتی گفت:فقط منتظر دعوت بودم...

مامان یک آن جا خورد و بی حرکت شد که مثلا از حرف سهیل تعجب کرده...چون این حرف سهیل عاقبت خوبی نداشت من سعی کردم تا بابا از دستشویی بیرون نیومده یه جوری رفع رجوعش کنم بره...

گفتم:...اه اه ...راستی مامان گفتی امروز سرمون شلوغه چکار داریم؟؟؟هان؟

مامانم رو به من کرد و گفت:خوب شد گفتی هنوز برنجم رو خیس نکردم...!

با عجله به سمت کابینت رفت تا ظرف برنج را بیرون بیاورد...مثل اینکه همه چیز به خوبی تمام شد...سهیل به من نگاهی کرد و رفت سر جایش روی میز نشست. من هم با عجله رفتم برای او و خودم چایی بریزم...بابا اومد و نشست و من چایی که برای خود ریخته بودم را جلوی بابا گذاشتم.مامان ریزه کاری مهمانی شب را انجام می داد.بابا گفت:بیا صبحانه ات رو بخور!همیشه دیر میای سر سفره!!!

مامان گفت:چکار کنم؟می بینی که مهمان داریم...

سهیل گفت:ما رو از طرف مدرسه می خوان ببرن اردو.در آن هنگام من چایی ام را روی میز گذاشتم و نشستم و گفتم:چقدر خوب!حالا کجا به سلامتی؟!

سهیل:شلمچه...

بابا خنده ای کرد و گفت:همش اونجا ها خاک و خله چیز خواستی برای تفریح نداره...همین تهران بمون...این چند روزم امتحاناتو بده بیا مغازه پیش خودم.. سرم شلوغه...بالاخره باید کار یاد بگیری یا نه؟

سهیل با شهامت گفت:نــع!

چایی پرید گلویم و من هی سرفه می کردم.

بابا با حالتی عصبانی گفت:نـه!تا کی می خوای تو کوچه خیابون الافی کنی؟یه خورده از میلاد یاد بگیر...روزای تعطیل سرش رو بزنی تهش رو بزنی دم مغازه کنار پدرشه...

سهیل گفت:شما فکر می کنید میلاد کیه؟دیگه داره حالم ازش بهم می خوره!!!

بابا:کیه؟هر چی باشه نه الافه و نه اهل سوسول بازی...حسودیت می شه؟ها؟

سهیل از سر جاش بلند شد و بابا سرش داد زد:بـشـین!

من هم هی سرفه می کردم...

مامان گفت:بس کنید دیگه!!!بسته!!!

سهیل با تمام قاطعیت از آشپزخانه بیرون رفت.

بابا گفت:تو لوس بارش آوردی...

سهیل یه لحظه وایستاد و برگشت و گفت:هع من؟ لوس؟دلت خوشه؟

بعد داد زد:شما منو لوس کردید؟

سرش رو هی به سوی پایین تکان می داد می گفت:آره ولی نه بنظرت یه نامادری توان لوس کردن رو داره؟

بابا بلند شد و گفت:کم که برات نزاشته!گذاشته؟؟؟

سهیل:آره!چرا به من نگفتید؟چـــرا؟باید زودتر از اینا می فهمیدم!اون موقع که عزیز دودونتون ساناز خانوم بود.اون موقع که اصلا من تو این خونه دجود نداشتم. اون موقع که کسی نبود بهم محبت کنه...

با دست به خودش اشاره کرد و گفت:من الافم...آره می دونی چرا؟چون اون شبایی که به اصطلاح مامان جونم مهمونی بود و بابا جونم سرقفلی مغازش رو می فروخت توی خونه حوصله ام سر رفته بود... دیگه تو این مورد که نمی تونستم از میلاد خان یاد بگیرم...وقتی بهم گفتی آزی مادرت نیست کی اومد پیشم؟ اون روز براتون با روزای دیگه فرقی نداشت...من تو اتاقم بودم و گریه می کردم کسی فهمید؟؟؟حتی تو که بابامی منو نفهمیدی...؟کسی گفت حالا که فهمیده یه خورده بیشتر درکش کنیم...حالا که حساس تر شده....هان؟؟؟

بعد رفت تو اتاقش و در را هم محکم کوبید به هم...مامان نشست و با دستش سرش رو گرفت...من که اصلا سرفه کردن رو یادم رفته بود...

بابا گفت:بد جور افتادیم توی حچل...براش مادری نکردی...آزی آزی ما چکار کردیم...

مامان:اگه اون روزی که آوردیش خونه می رفتی پیش پلیس شاید اینجوری نمی شد...

بابا:آروم...می فهمه...

مامان بلند گفت:بزار بفهمه...بزار بفهمه اگر من مادرش نیستم تو هم پدرش نیستی...

باباآروم گفت:هیسسسس!آروم تر صدات رو می شنوه...

مامان:بزار بشنوه...بزار قدر بدونه...اگه همونطوری جلوی مغازت بود می دونی چه بالایی سرش می اومد؟...هیچی نگو بزار قدر بدونه که ما پدر مادرش نیستیم و تو مادرش رو طلاق ندادی...تا کی می خوای همه چیز رو ازش مخفی کنی؟

سهیل از اتاقش اومد بیرون.ساکش هم توی دستش بود.داشت می رفت بیرون... بابا گفت:کجا؟

سهیل:اینجا جای من نیست؟

بابا:وایستا سر جات...

سهیل:تو که بابای من نیستی...

در را باز کرد و رفت....بابا رو به مامان کرد و گفت:همه چیز را خراب کردی...

بعد رفت که بره بیرون...

من هم که همانطور مانده بودم...باید می رفتم دانشگاه و امتحان می دادم.لازم به ذکره آزی خانوم ما که از قرار مادر سهیل خان نیست،مادر منم نمی شه...جالبه نه؟پدر من با مادرم ازدواج کرد و بعد از به دنیا آمدن من طلاق گرفتند و پدرم با آزی ازدواج کرد.آنها به سهیل گفته بودند که من و او از یک مادریم ولی...خودتون باید فهمیده باشید.مادر من خیلی سال پیش فوت کرده و ما یعنی من و سهیل یک مادربزرگ داریم...خیلی دوستش داریم...سهیل بعد از اینکه امتحانش رو داد رفت اونجا...مطمئنم.

آزی زن نپخته ایه...ولی چه می شه کرد؟

رفتم آماده شم برم دانشگاه...هراست گیر می ده دیگه آدمیزاد بودم...





:: بازدید از این مطلب : 129
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم